کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

درآمد به حصار

«وقتی که برین رقعه‌ی شطرنج نشستم

دنباله‌ی آن بازی دیرین کهن بود

هر مهره به جایی نه به دلخواه من و کار

بیرون ز صف آرایی اندیشه‌ی من بود

 

پیش از من و اندیشه‌ام اندیشه‌ورانی

آن نطع به تدبیر خود آراسته بودند

بردی سره آنگاه درین بازی تقدیر

بر نطعی از این گونه ز من خواسته بودند

 

گفتند که می‌کوش به هر شیوه که دانی

کاین بازی شطرنج بدین نظم و نظام است

نک مهره به دست تو و بازی ز تو اما

با یک حرکت نوبت بازیت تمام است

 

بر نطعی ازین گونه توان برد به تدبیر؟

خود چاره‌ی من چیست درین ظلم و ظلامش؟

جز اینکه برین رقعه زنم، یکسره، تیپا

وآزاد کنم خویشتن از نظم و نظامش.»


محمدرضا شفیعی کدکنی2-مرثیه‌‌های سرو کاشمر


پ.ن.1.طبیعتا با قطعیت نمیشه گفت منظور شاعر3 چی بوده، اما احساس میکنم هر منظوری که داشته اونقدر خوب بیانش نکرده که اگر منظور شخصی من رو داشته اونقدر خوب بیانش کرده. جوری بیت بیتش به وضعیت من میخوره که نمیتونم منظور دیگه‌ای براش متصور بشم.

پ.ن.2و3. اونقدر با شعر و اندیشه‌اش احساس نزدیکی میکنم که اشاره بهش با هر اسم و عنوانی برام غریبه.باید یه لقب براش بذارم.

پ.ن.4.واژه‌ی نطع از دو جهت به شعر میخوره. احساس میکنم تکرار چندباره‌اش هم برای تاکید به همین موضوعه.

۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نارگیل

اونقدر از درون خالیم که کوچکترین حسی به شدت درونم پژواک میکنه،شدم یه آپ‌امپ که هر ورودی کوچکی باعث اشباعش میشه. به سرعت خسته و بی انگیزه و به سرعت امیدوار و انگیخته میشم، که معمولا خیلی زود هم تموم میشن.

اما از بیرون اونقدر سنگی شدم که هیچ نیرویی نمیتونه  این لختی رو جابجا کنه. برعکس درون، پایداری نفرت انگیزی بر نمود بیرونیم حاکمه که در پایینترین سطح انرژی قرار گرفته و به هیچ طریقی جابجا نمیشه.

مشکل اصلی تضاد این دوتاست که باعث میشه «امید صلاحی از این فساد» نباشه. چون همیشه قیاس با انگیزه هایی که بهبودی در نمود بیرونی ایجاد نکردند انجام میشه و این نتیجه که این هم به سرنوشت بقیه دچار میشه بدست میاد.

ولی از حق نگذریم چندتا تجربه موفق هم وجود داره. چندتا تغییر مثبت که شکل گرفتن وشاید موفقیتشون رو مدیون غیراجباری بودنشون باشن.  چیزهایی که مدت زمان زیادی باید میشدن اما نمیشدن، ولی بالاخره شدن. یکیش همینجا.

بیشه رو به تاریکیه و تاریکی بیشه مرگبار، این شبتابها هم شکار عنکبوتها میشن یا بیشه به نور چراغهای الفی روشن میشه؟


پ.ن.تگرگ میباره!

۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آیینه گالادریل

این همه سوال،این همه سوال که منتظر جوابن. بعدش این همه فکر که باید پرداخته بشن، بعدش این همه کار که باید انجام بشن..

چجوری میتونم قبل از فکر کردن به این سوالا دست به انتخاب بزنم؟چجوری میتونم قبل اینکه جوابی براشون داشته باشم کاری انجام بدم؟ نکنه تا الان باید فکر میکردم و جواباشونو پیدا میکردم؟ نکنه اینجا هم عقب موندم؟ یعنی همه‌ی بقیه جواب این سوالا رو پیدا کردن که راحت به زندگیشون میرسن؟ رانندگی و آهنگری و نقد فیلم و طبابت و ... میکنن؟

فکر نمیکنم.بهشون نمیاد.یجورایی اصلا نمیشه-حداقل برا خیلیا. تا یه جایی جون داری دنبال جواب بگردی. تا یه جایی برات مهم نیست که تا پیدا کردن جوابا چی به سرت میاد و چیا رو از دست میدی1 بعدش وا میدی.بی خیال میشی. میگی کل عمر چقده که این همشو پای پیدا کردن این جوابا بذارم.

منم نمیتونم ادعا کنم در به در دنبال جوابم. خیلی اوقات سوالا یادم میره، همه چی میره زیر خاکستر و یه وقتایی مثه امشب یهو شعله میکشه. وقتایی که آرزو میکنی همه چی وایسه،کل دنیا متوقف شه، حتی برای یه مدت کوتاه2، تا تو تکلیفتو با خودت و سوالات حل کنی و بعدش نوبت تو بشه. بپرسی چتونه؟ چی میگین کلا؟

ولی امشب میخوام با خودم عهد کنم که بی خیال سوالا نشم، یا جوابشونو پیدا کنم، یا جوابیو انتخاب کنم که بتونم ازش دفاع کنم.

نمیدونم اون چیزی که باید به زودی در موردش تصمیم بگیرم چقد به این موضوع مرتبطه. یکم احساس میکنم که عمدا میخوام مرتبطش کنم که انتخاب برام راحتتر شه. انتخاب بین دو راه پیش رو، که یکیش معلوم نیست کجا میره و یکیش رو شخصا منفجر کردم.

قسمت ترسناکش اینه که یه سال دیگه همین موقعها این نوشته رو میبینم، و اون موقع تا حد زیادی مشخص شده که راه درستی رو انتخاب کردم یا نه. نمیدونم اون موقع راضیم، یا به خودم لعنت میفرستم.

1)یه راهی که یکی دو سال پیش میتونستم و انتخابش نکردم دقیقا به همین خاطر بود، میدونستم اگه توش قدم بذارم دیگه جایی برا پرسش نمیمونه.میگن از این خیره‌سری جوانی پشیمان خواهم شد، ایدون مباد.

2)مدت کوتاه برا چند قرن پیش خوب بود،الان دیگه جواب نمیده.چقدر راحت بود زندگیهایی که اونقدر آروم بود که نسلها تجارب مشترک داشتند، نه الانی که متولدین دهه‌های مختلف هم اشتراک خاصی ندارند.

پ.ن.1.خیلی اتفاقی تابی با منظره‌ی نوساناتش--که چراغ آویز سقف و مدخل شیروانی همسایه‌ی روبرویی تنها خونه‌ای غیر از خونه‌ی خودمون که در بچگی توش شب رو صبح کردم بود-- اومد تو ذهنم.از زمان اون بازیها و نوسانات چه عمرها که میتونست صرف این پرسشها بشه و نشد و هیچکس به قدر خودم درش مقصر نیست.

پ.ن.2.دل بده به انتخاب.

۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Medium Hero

سرخوشی مفرط،تنهایی،بی برنامگی، عصر پاییزی بارونی، then poof, you're nothing more than a depressed boy

شدیدا به یه baymax برا بغل کردن نیازمندم، طبیعتا نسخه‌ی مددکارش.

اینترنت مفت، مود انیمیشن دیدن و یکم بیشتر از این دوتا برنده‌ی اسکار بودن Big Hero 6 باعث شد که بعد از یه سال که هر از گاهی اسمشو میشنیدم ببینمش.خوشبختانه قبل از دیدن نمیدونستم که به مارول مربوطه یا اساسا ابرقهرمانیه(حداقل تهش)، وگرنه به هیج وجه سراغش نمیرفتم.

انیمیشن دید مسخره‌ای به تکنولوژی و علم و .. داره که از این بابت خیلی تو ذوقم خورده بود1، اما چند دقیقه پیش که فهمیدم marvel-basedه کاملا توجیه شدم. از این قسمتهای مسخره‌اش که بگذریم اولای فیلم خوبه،مخصوصا خود baymax، اما از وسطای فیلم یه روبات نرم، دوست داشتنی و جدید رو به یه روبات کاراته‌باز قرمز تکراری تبدیل میکنند که دیگه جذابیتی نداره،بجز شخصیت مددکارش که هر از چندگاهی بیرون میزنه.

داستان جوری نیست که تو این سن بشه پا به پاش حرکت کرد و بعضی جاها عقب میمونه، وقتی میکروبات تکون میخوره و جایی رو نشون میده معلومه که یکی داره ازشون سوء استفاده میکنه و اولین مظنون رئیس اون شرکته(چون تنها شخصیت موجوده!)، اما بعد از نیم ساعت برای اولین بار این فرضیه تو داستان مطرح میشه.وقتی معلوم میشه همکارهای داداشه قراره به هیرو کمک کنن مشخصه که قراره از تکنولوژیاشون استفاده‌ی خاص بشه اما با کلی تاخیر این اتفاق میفته. وقتی مرد نقابدار افتاده و داره اسلوموشن برمیگرده معلومه که انیمیشن میخواد غافلگیرت کنه، اما باز هم چون شخصیت دیگه‌ای وجود نداره میفهمی پروفسور پشت اون نقابه و ...

همه‌ی اینها دوتا توجیه داره. یکی اینکه مخاطب اصلی سنش کمتره(:دی) و اینکه شاید خیلیا از کمیکها شخصیتهارو بشناسن و اصلا قرار نباشه انیمیشن زیاد غافلگیر کنه.

با این حال توجیه دوم چندان قابل قبول نیست و خیلی از انیمشنها محدودیت توجیه اول رو هم ندارند. به نظرم HTTUD 2 هم با اینکه خیلی خاص نبود از این فیلم جذابتر به نظر میومد.

پ.ن.1.خیانتی که این فیلمها و انیمشنهای «قهرمان-پسر نابغه‌ی به طرفه‌العینی روبات ساز» با ایجاد تصور غلط در خارجین این رشته کردند وصف ناشدنیه.جدا جنایت کردند.شاید هم من خیلی پرتم.

پ.ن.2.تو سکانس عالم انرژی فکر میکردم baymax با خالی کردن بادش نجاتشون بده! ایده‌ی بدی هم نبود

پ.ن.3.این پست ازونهاییه که خوشم نمیاد بنویسم ولی مجبورم بنویسم تا بازم نوشتنم بیاد.

پ.ن.4.در مورد کلی چیز باید حرف بزنم. از 8تایی که به 10تای پست قبلی اضافه شد تا هاکسلی جان(طبیعتا با کسره)

پ.ن.5.استتوس:همونکه اول پست گفتم :|

۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

هوای تازه

بعد از ختم به خیر شدن ماجرایی که در موردش سه پست(10 تا 19 آبان) نوشتم، یکسره شدن وضعیت مشکل اصلی این روزها و خوابیدن تب دغدغه‌‌ی (متاسفانه-)اصلی این دوران1، باز هم به یکی از اون دوره‌های آرامش بعد و قبل از طوفان رسیدم که توش دچار سرخوشی مفرط میشم، و در حال سرخوشی چه چیزی بهتر از نوشتن از کتاب و موسیقی.

تو این چند هفته به دلایل مختلف دچار توفیقهای اجباری متعدد شدم و در مجموع 10تا کتاب به کتابخونه‌ام اضافه شد که فعلا فرصت خوندنشون رو ندارم و فقط میخوام از حس و حال و طرح جلدشون بنویسم. احتمالا در آینده از این دوران که بیش از نیمی از خرج روزمره‌ی ماهانه‌ام صرف خرید کتاب میشه با افتخار یاد خواهم کرد.

1) کتاب اول از یوستین  عزیزم، که گفته شده میتونه علاقه‌ای رو که بعد از خوندن راز فال ورق بهش داشتم و با دنیای نورا و مایا قدری تخریب شد و بعد از دختر پرتقالی کمی بهبود یافت کاملا ترمیم کنه. طرح جلدش مثل اکثر کتابهای ترجمه شده‌ی یوستین خوش آب و رنگ نیست و تا کتاب رو نخونم نمیفهمم این طرح(که خیلی از ویرایشهای غیرانگلیسی ازش استفاده کردن) ارتباطی با داستان داره یا نه : قصری در پیرنه.

2)کتاب دوم همزمان با قصری در پیرنه خریداری شد،و در شرایطی که اونقدر از دیدن ترجمه‌ی داستانی با این مضمون شگفت‌زده شده بودم که بعد از ساعتها یادم اومد تا انتهای داستان رو میدونم و خوندنش عذابی الیم خواهد بود: پسرکی با پیژامه‌ی راه‌راه. داستان فیلمش رو وقتی در مورد فیلم هوگو جست و جو میکردم خوندم و بعیده که داستان کتاب تفاوت چندانی باهاش داشته باشه. طرح جلدش خوبه به نظرم، فونت جدیدا-یکسان نشر چشمه به عنوانش نشسته و زمینه‌ی راه‌راه با تم خاکستری خیلی به کتاب میاد.

3)من گوساله‌ام، تنها کتاب این لیست که خوندمش، طبیعتا طراحی خوبی هم داشت.

4)ماشین زمان، در مورد کتاب پیش بینی خاصی ندارم، طرح جلدش هم کاملا محافظه‌کارانه است، از این طرح ها به نظر میاد که مفهوم خاصی نداره، اما با ذکاوت خاصی جزییاتی هم براش در نظر گرفته نشده که تفسیر نشه.روشی است به هر حال.

5)کشتن مرغ مینا ، به احترام موی سپید نشر امیرکبیر نمیشه به طرح جلدش چیزی گفت، طرح سنتی بدون عنصر گرافیکی که دلچسب نیست، اما آزاردهنده هم نیست.

6)این رو میذارم آخر ^_^

7) شاگرد قصاب، از اون کتاباییه که با ریسک زیاد سراغش رفتم و احتمالش هست که پشیمون بشم،امیدوارم اینجوری نشه. طرح جلدش به هیچ‌وجه تو دسته‌ی طرح‌های محبوب من قرار نمیگیره و تطابقش با کتاب صرفا میتونه قابل تحملش کنه.

8) به کتاب دزد امیدوارم، احتمال خوبی میدم که دوست‌داشتنی باشه، اما طرح جلدش یه کابوس واقعیه.مجموعه‌ای از زشت‌ترین فونتهای فارسی در کنار عنوان کتاب با یه فونت غیرفارسی(منظورم فونتهایی مثل arial یا timesه) به همراه نقاشی نه چندان جالب وسط جلد و توضیحات نسبتا مسخره پشت اون به راحتی عنوان بدترین طرح جلد در ابن لیست(و شاید تمام کتابخونه‌ام) رو برای این کتاب به ارمغان میاره. به طور کلی زحمت تمام چیزهای منفی در مورد این کتاب از جمله همین طرح رو نشر شور شخصا تقبل کرده.

9)دهمین کتاب از یوستین جان(با کسره خونده بشه) که وارد کتابخونه‌ام شد: دختر رهبر سیرک که طرح نه چندان زیبا اما خوشرنگ و جالبی داره و قابل دوست داشتنه.

10) کتابی که آشنایی باهاش داستان جالبی داره که بعد از خوندنش در موردش مینویسم. خیلی اتفاقی از ترجمه‌ی جدیدش باخبر شدم و به نوعی سوگلی لیست محسوب میشه: راهنمای کهکشان برای اتواستاپ‌زن‌ها (کلمه‌ی آخر رو مترجم محترم برای hitchhiker انتخاب کردند که علیرغم توضیح فراوان در مقدمه، بازهم متوجه انگیزشون برای انتخاب چنین معادل نامانوسی نشدم.در هر صورت hitchhiker در غرب وحشی یک فرهنگه و انتقالش به فارسی دشوار) فصل 0ش رو که خوندم انتظارات رو به شدت برآورده میکرد. طرح جلد هم بدون اون روباته خیلی بهتر، یکدست‌تر و خوشرنگتر میشد.

و اما 6) یکی دو سال پیش(قبل از شروع نهضت کتابخوانی) خیلی اتفاقی ebookش رو پیدا کردم و خوندمش(نمیدونم به چه انگیزه‌ای). با اینکه کتاب به شدت مزخرفیه( از ته دلم میگم) چنان با روحم درگیر شد که هیچوقت فراموشش نمیکنم و همیشه جزء کتابهای محبوبم خواهد بود. حرف در موردش زیاده، فقط دو نکته‌ای که برا من جاودانه‌اش میکنه: اول صحبت در مورد چیزهایی که دقیقا با چشمم دیدم و در قلبم حک شده، و دوم این اشک لعنتی که در مورد کتابا عین اکسیر جاودانگیه2. تنفس در هوای تازه (اسمش در ebook گریز بود) جلدش تم آبی خیلی خوبی داره.(هرچه آن خسرو کند شیرین کند)

پ.ن.1.امشب خیابان‌گردی کوتاهی به همراه پاره‌ای توضیحات داشتیم که برخلاف انتظار بد نبود.صرفا جهت ثبت در تاریخ.

پ.ن.2.فور اگزمپل:در غرب خبری نیست.

پ.ن.3.استتوس:بامداد سه‌شنبه در بستر خواب-لیسنینگ تو: خداوندان اسرار - آلبوم خوبیه، بعضی جاهاش هم خیلی عالیه. اما دوتا اشکال به سهراب پورناظری وارد میدونم که به نظر قرار نیست برطرف بشه: اول استفاده بیش از حد از سازهای کوبه‌ای که بیش از هر چیز آلبوم رو شبیه این دسته‌های عزاداری میکنه که نبود نوحه جالب و کمبود عزادار رو با افزایش تعداد طبل و سنج جبران میکنند، و دوم توجه نسبتا بیشترش به آهنگ شعر تا مفهومش که در آلبومهای با محوریت تنبورش( از در سماع تنبور تا قطره‌های باران و این آلبوم اخیر) بیشتر به چشم میاد. شاید هم من خوب درک نمیکنم.ولی همایون خیلی خوب بوده.

پ.ن.4.احتمالا تا مدتها طولانیترین پست خواهد ماند!

۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نردبانها و بامها

اول)یه حس واقع بینی مزخرفی هست که بهت میگه حتما وضعت از اینی که الان هستی بدتر هم میشه و اجازه نمیده ناله کنی.اگه همه همین حس رو داشتند هیچوقت شعری سروده نمیشد. وقتی تو این اوضاع قمر در عقرب دلت میخواد فریاد بزنی تا جلو منفجر شدنتو بگیری، این حس مزخرف، واسه اینکه بعدا خودت خودت رو مسخره نکنی جلوتو میگیره.دوس داشتم اینو بنویسم 

دلم شکسته دل دوستان شکسته مباد    کسی چنین که منم از زمانه خسته مباد

(ظاهر شعر خیلی خیرخواهانه است و مستقیم نمیگه ببینین من چقد بدبختم، ولی هرکی که با خود-بدبخت تر از همه-پنداری ملت ما آشنایی داشته باشه میدونه همه هدف شاعر این بوده که بگه چقد وضعش خرابه،خوبم گفته)

ولی با درصد بالایی اطمینان دارم خودم ازین هم از زمانه خسته تر میشم.

دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش :(

دوم)همون واقع بینی یه شاخه داره که همیشه میگه شاید حق با طرف مقابل باشه.

دوتا چیز تو جوونی هست که از یه جنسن ولی یکیش خوبه یکیش بد، آزادی و وابسته نبودن و سبکسری و بی خیالی.

دو تاچیز هم تو بزرگسالی هست که از یه جنسن ولی یکیش خوبه یکیش بد، باتجربگی و مصلحت طلبی و محافظه کاری،

اون واقع بینی لعنتی نمیذاره با قطعیت بگم من از سر ناوابستگی اینجوری فکر میکنم(مگه جور خاصی فکر میکنم؟!) و بقیه از سر عافیت طلبی. نمیذاره.

سوم)همیشه اهمیت چیزایی که فراموش میکنم یا جا میذارم نشون دهنده میزان خرابی ذهنمه. امروز هم بعد از nسال بدون کیف پول اومدم دانشگاه.همون حس لعنتی از اتاق فرمان اشاره میکنه به خاطر خواب آلودگی بوده.یکی بهش بگه خیلی وقتا ازین خواب الوده تر هم بودم.

چهارم)یادم باشه هیچوقت از سر سرخوشی پامو رو پله ها نکوبم و نرم بالا، شاید اون بدبختی که کنار پله نشسته داره شرح مصیبت مینویسه ناراحت شه.

پ.ن.استتوس: روی پله های داخلی ابنس.

۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute