وقتی اعصابت خورده، اعصاب خورد کن نبودن چیزایی که اعصاب خورد کن نیستن اعصاب خورد کنه.
وقتی اعصابت خورده، اعصاب خورد کن نبودن چیزایی که اعصاب خورد کن نیستن اعصاب خورد کنه.
« از کجا معلوم این عروسک چوبی و کهنه، برای روز تولد یه دختر ۵ساله ساخته نشده؟ کی میدونه؟ شاید پدربزرگ پیرش براش ساخته باشه. بعد اون دختر ۵ساله، ۱۰ ساله شده و بعد هم به بلوغ رسیده. بعدشم ازدواج کرده. شاید اونم دختری به دنیا آورده و این عروسک رو به اون داده و این دختر هم بالاخره پیر شده و مرده. در حقیقت اون برای مدت کوتاهی توی این دنیا بوده اما عروسکش...، اون هنوز اینجاست.»
« همهی آدما نمیتونن خودشونو به جریان تند تاریخ بسپارن. بعضیا هم باید بمونن و اونچه که تو ساحل رودخونهها جا مونده جمعآوری کنن.»
« -اما اینا هرچیزی میتونن باشن؟ ممکنه قوطی کنسرو کهنه یا چه میدونم، بطری خالی معجون هم باشن؟»
« -خوشحالم که تو عظمت فاجعه رو درک میکنی.»
فک نمی کردم از رکورد شرارهها دو ماه گذشته باشه، و در واقع فک نمی کردم این وضعیت سرگشته از حداقل دو ماه پیش وجود داشته.
تمام این مدت قرار بود ادامهاش هم محقق بشه. ولی خب، چیزی که دیروز هم محقق شد ادامهاش نبود. فقط مقدار زیادی راه رفتن بود. بیشترش از م.ا تا م.و. طبعا نتیجهگیری خاصی نداشت، البته نه که نتیجهی خاصی نداشته باشه. حداقل یه کتاب با زیباترین طرح جلد دنیا رو خریدم.
دیروز صبح هم شروع قشنگی داشت. شرکت خالی بود و چند دقیقه اینجوری داستان گوش کردم:
همین الان تموم شد. بالاخره مکان و زمانی درخور برای خوندن ۳۰ صفحهای که دیشب باقی گذاشتم پیدا کردم. از اینا که بگذریم، فکر نمیکردم این همه رو بتونم یک نفس زیر یه هفته بخونم. خوب بود.
اون جاهاییش که مستقیما یه چیزی وسط ذهن رو نشونه میگرفت لای اون همه ماجرا گم شد. میترسم برا همیشه گم بشن، قبل اینکه اثری که باید رو بذارن. بیشتر از همه شخصیت نسبتا اصلی رو میفهمم. حالا اثرش میتونه این باشه که مثل خودش کارم به تیمارستان بکشه، یا اینکه راهی برای رهایی از این جنون پیدا کنم.
وقتی حرف از زمان و مکان درخور میشه چی بهتر از سایهی غروب در تنها گوشهی دلپذیر دانشگاهه؟ آره، بعد از ۶ماه و چند روز برگشتم اینجا. تاریخ دقیقش رو باید از جداییهای بسیار و عکسهای اون روز در بیارم. ولی خب، در هر صورت خوبه. قشنگه، و خوشحال کننده.
پ.ن. استتوس: تنها گوشهی دلپذیر دانشگاه.
چیزی به پایان جزء از کل نمونده. تمام مدت خوندنش میترسیدم اگه از سرعت خوندنم کم کنم حسش نکنم و متاسفانه با این سرعت خیلی جاهاشو اونجوری که باید درک نمیکنم. اون جاها هم انقدر لابلای متن پخش شدهاند که نمیشه درک کردنشون رو به بعد موکول کرد.
پ.ن. استتوس: غروب، پشت همون پنجره. آخری؟ یکی مونده به آخری؟ فک نمیکنم از این دوتا خارج باشه.
دیروز، دم افطار، اون چیزی که مدتها انتظارش میرفت بالاخره به وقوع پیوست. UN تماس گرفت.
شخصا انتظار این برخورد رو نداشتم. هرچند که من فکر میکردم از مدتها پیش خبر داره و از اظهار بی اطلاعی یه ماه پیشش تعجب کردم، دیشب فهمیدم چه حکمتی پشت این شنیدن و جدی نگرفتنش بوده. با وجود اینکه به نظر میاد همه چیز-درست یا غلط- حداقل برای دو سال آینده قطعی شده، جوری حرف میزد که انگار هنوز پای انتخاب در میونه. فهمیدم اگه چندماه زودتر، مثلا حوالی عید از این قضیه باخبر میشد چه تلاش ناجوانمردانه ای برای برگردوندن کاری که هنوز از کار نگذشته بود به مسیر مطلوبش به کار میبست.
اما اینا نبود که آزاردهنده بود، آزاردهنده اش این بود که انگار اون دلسوزی که میگفتن تمام اصرارش از اون ناشی میشه و منم درک میکردم توی حرفاش نبود، انگار همه حرفش این بود که چرا صحبتای قبلیمون رو هوا کردی، چرا این راهی که انتخاب کردی هیچ رقمه به اون مقصدی که من میگم خوبه، اون مقصد لعنتی ختم نمیشه؟ مگه 5سال پیش تو مکالمات وسط اون همه شلوغی و غوغا به همین نرسیده بودیم؟
نه UN، نرسیده بودیم. یا درستتر بخوام بگم من نرسیدم.
این روزها که با سوال این و اون، خیلی بیشتر و جدیتر از قبل جلوی این سوال که راهی که انتخاب کردم درسته یا نه قرار میگیرم، با خودم روراست تر میشم و بیشتر میپذیرم که شاید این انتخاب از سر آگاهی کامل نبوده، ولی ذره ای از این یقین که اون راه، راه من نبوده، یا حتی اگه بوده چون درش انتخابی در کار نبوده به کار من نمیومده کم نمیشه.
بگذریم UN عزیز، ایکاش سایه ی این دلسوزی شدیداللحن هیچوقت رو محبت بینمون نمیفتاد، یا من سر به راهتر و حرف گوش کن تر بودم و یا تو کمتر سرسخت و مصر بودی، و کاش با تحقق وعده ی آخر تماست، که با تحقیق بیشتر برمیگردی(!) این سایه رو پررنگتر نکنی.
-------------------
دستاورد این روزها تقریبا هیچه! برنامه خواب این یک ماه مانع هر فعالیت مفیدی قبل رفتن سر کار میشه و بعد از کار هم رمق و فرصت کار درست حسابی ای نمیمونه. کتاب اروین یالوم عزیزمون هم در عین جذابیت متاسفانه جوری نیست که تو این وضعیت زیاد بشه خوندش.
جذاب نبودن کار و خستگی جسمی و روحی چند روز گذشته رو به یکی از کسالتبارترین ادوار کار تبدیل کرده بود، امروز خوشبختانه بهتر بود اما همچنان به شدت به سفر آخر این هفته محتاج و مشتاقم.
پ.ن.1.دو تا آلبوم خوب امروز پیدا کردم، چشمان بسته و باله ی شهرزاد. الان به اولی گوش میکنم، با پیانو هیچوقت چندان رابطه ای نداشتم ولی این... خیلی خوبه. کاربردش دقیقا برای مواقعی مثل الانه. شاید در مورد دومی بعدا نوشتم.
پ.ن.2.بهار تموم شد.
باز هم به نیمکت چهارفصلم بازگشتم - در واقع اگه بخوام راست و دقیقش رو بگم صبح امروز با برادرش گذشت، خودش شب گذشته خوابگاه خیابانخوابی بود که همین چند دقیقه پیش اسبابکشی کرد و رفت.
خانواده من و بقیه حیوانات چند روز پیش تموم شد. بازم تو گودریدز در موردش یکم نوشتم، ولی نه چنان که باید و شاید. وقت و حوصلهی اینجا نوشتن فراهم نمیشه :(
حین خوندن خانواده من و بقیه حیوانات یه نیمکت صبحگاهی دیگه پیدا کردم ،دنج و خوشمنظره. هنوز فرصت نشده بهش دوباره سر بزنم ولی در دیدار اول این ثبت شد:
دیدار این فصل من و نیمکت به صرف آنک نام گل بود( و البته هست و چند دقیقه دیگه هم خواهد بود) اکو این توانایی رو داره که یکی دو صفحه رو تنها با لفظ مرکب ناقص غیرتقییدی پر کنه. بعضی وقتها خوندنش خیلی سخت میشه. خداوند در آونگ فوکو رحم نماید.
پ.ن.اخیرا مجددا بدرود با بدرود رو گوش میدم. خیلی خیلی خوبه(گراولینگ هم داره توش :دی)، کاش بازم ازینا بسازه :(
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام
یه سری علامت سوال خیلی بزرگ تو سرم هست همیشه، و یکی از بزرگترینهاش نقش آدما تو وجود داشتن بقیه آدماست. امشب نمیخوام در موردش حرف بزنم، فقط یه مثال.
یکیو تصور کن که پدر یا مادرش جلوش نشسته و براش از عشق ناکام جوونیش میگه. که چجوری بهش نرسید و با یکی دیگه ازدواج کرد. چه حالی پیدا میکنه بنده خدا؟! از یه طرف اونی که جلوش نشسته رو دوس داره و از یه طرف هرچی که بخواد بگه کل وجود داشتنش رو زیر سوال میبره. (اون علامت سوال گندهه بعد این سواله:زیر سوال میره یا نه؟)
تا اینجاش مثال بود، مشکل فعلی اینه که تالکین راه به راه میشینه جلوم و میگه این کتاب نباس فیلم میشد. دهنمو باز میکنم بگم پروفسور فیلمش اونقدا هم بد نبودا، با پشت دست میزنه میگه کتاب منه یا تو؟ من بهتر میدونم یا تو؟ حق هم داره. میخوام بگم راس میگین والا با اون فیلم عامهپسند تینیجریشون، خراب کردن داستانتون رو، میبینم بیانصافیه،اگه فیلمه نبود احتمالا الان تالکین جلوم ننشسته بود. شاید آشناییمون ماکزیمم در حد سلامعلیک میشد.
چارهای نیست جز اینکه خفهخون بگیرم و بعد از اینکه مثل اون بچه از فکر عدم به خودم لرزیدم برم یه سکانس ارباب حلقهها رو نگاه کنم تا این حرفها یادم بره.
پ.ن.1.عاشق فانتزیهای دیوانهواریم که خیلی جدی تو آخرین لحظات قبلِ خوابِ ناغافلِ وسط درگیری ذهنی، میاد سراغت. وسط فکر کردن به عنوان پست چشمم به نوار آدرس افتاد و یه لحظه به تمپلیت و ریکوئست و ایناش فکر کردم. همون لحظه خوابه اومد سراغم و جای خالی عنوان شد یه رانندهتاکسی پیر کم حوصله که از مسافر پیرزنش میپرسید کارش کی تموم میشه تا ریکوئست رو ببره برا سرور. هنوز «حاج خانم خیلی مونده؟»ش تو گوشمه.
پ.ن.2.در مورد عنوان: برای جلوگیری از همین پارادوکسه که حضرت سعدی میگه: دل درو نشاید بست.