بیدار شو از خواب آدم ساده، خبری نیست...
به جهت افزایش اعتماد به نفس بد نیست چیزایی که کار رو سخت میکنن هم برشمریم دیگه، ها؟
اینکه بدون فیدبک منفی بخوای باهاش بجنگی سختش میکنه.
اینکه هر روز جلو چشمت باشه.
------------------------
جهت تنویر افکار آیندگان: حرف از پیروزی و شکست در فراموش کردن بود. پیروزی نافرجام هم یعنی فراموش کردنی که تهش ببینی لازم نبوده.
نمیدونم امید به پیروزی نافرجام از فلاکت و مطلوبیت خوشسلیقگی متقابل ناشی میشه یا امید به حل برخی تعارضات در نتیجهی نافرجامی.
شاید چند وقت دیگه خودم هم نفهمم چی نوشتم اینجا، ولی همینقدر شفافیت هم زیادهروی بوده.
------------------------
«همانا شما را با خلقیات گوناگون آفریدیم تا در تعبیر رفتارها دهانتان سرویس شود»
شکست رو باید بپذیرم وقتی که حتی تلاشهام در جهت پیروزی با تصور نافرجام بودنش زیبا جلوه میکنن؟
پذیرش شکست هم راحت نیست وقتی نافرجام بودن پیروزی صرفا یه احتمال احمقانه است.
بعضی وقتها یه جوری هستی که تقریبا به هرچی که فکر کنی ازش بدت میاد. تضمینی نیست که این تنفر بعد تغییر حال از بین بره، برا همین باید سعی کنی به چیزی فکر نکنی. این خودش مصیبت بزرگتریه. مجبور میشی به خودت فکر کنی.
---
سخته بخوای با حفظ نمای خارجی اون تو رو داغون کنی، هر چیزی رو که اشتباه ساخته شده.
بعد از ظهر صحبت میکردیم. بعد از اتمام افشای راز گفت از بحث راضیه. گفتم منم همینطور، فقط ریت ورود سوالا اذیتم میکنه یکم. بعدش بحث عوض شد.
عصر به این فکر میکردم که زندگی راحتتر نبود اگه کل این قضایا پیش نمیومد و با سرعت پایین خودم ادامه میدادم؟ اگه پای این هابیت به فنگورن باز نمیشد؟ بعد متوجه موضوعی شدم که شاید بهتر بود نمیشدم: اینکه شاید این سطح از چالش لازم بوده تا اون سرعت پایین به جایی برسه. شاید اگه نبود به هیچ جا نمیرسید. نه اینکه حالا حتما میرسه.
تصادفا همین امشب این دیالوگ رو خوندم. خیلی دوست دارم اینو بهش بگم.
بالاخره به آخر رسید.
نمیدونم چرا خیلی تعجب نکردم. البته میدونم. بعد از اتفاقات چند هفتهی گذشته همیشه انتظارش رو داشتم. حتی برنامهریزی هم کرده بودم براش. ولی هر چی باشه خبری نیست که ساده باشه.
دو ساعت بعد از شنیدن خبر، دو ساعتی که خیلی عادی سپری شد، وقتی یاد آخرین ملاقات افتادم بغضم ترکید. از اینکه قرار بود بیشتر پیشش بمونم اما سردی و غم و تنهایی اون اتاق رو نمیتونستم تحمل کنم، این پا و اون پا میکردم که ازم پرسید میری؟ و من با لبخند شرمساری ریاکارانهای گفتم آره دیگه، برم.
نمیدونم سنگدلیه که بگم راحت شد یا نه، سالهای آخر عذاب پیوستهای رو تحمل میکرد که روز به روز سختگیرانهتر میشد. هر بار سعی میکرد با پیشبینی یا آرزوی واقعهی حتمی منتظر بودنش رو نشون بده، ولی کی میدونه که ته قلبش چی بود؟ اونا صرفا ادعاهایی برای تقویت روحیه نبودن؟
الان کجایی مادربزرگ؟ اگه فقط زیر خاک باشی اون همه عذاب این همه سال خیلی ترسناک میشه. همینطور فکر اینکه تو دیدار آخر میتونستم قد یه سر سوزن کمش کنم و نکردم.
بخشی از مشکل اینه که بخشی از چیزی راضیکننده نیست برام. تمام چیزهای کمی رو به کمی از بسیاری چیزها ترجیح میدم که در تساوی امکان و حسنشون بحثه. ها؟
اگه تا موقعش از پیلهات نیای بیرون، محکومی که تا همیشه شفیرهی مرده بمونی؟*
-۲۴ سال ترجیح اشتباه آسودگی آنی.
*علامت سوال از سر ترسه نه عقلانیت.
بغضی که این چند روز گیر کرده بود بالاخره ترکید.
قبلا هم گفته بودم از کسایی که مطمئناند میترسم. یا شاید به هم میریزم. اما تا حالا با اونایی طرف بودم که به چیزی مطمئن بودن که برام مهم نبود. یا میدونستم نباید بهش مطمئن بود.
شاید اینکه دوستمون انقد به همم میریزه به خاطر اطمینانشه که یه فرقی با اطمینان بقیه داره. اون به شکهام مطمئنه.
دیدن کسی که به شکهایی که همیشه ته ذهنت بودن و به بهانهی انتزاعی بودن پسشون میزدی معتقده و باهاشون زندگی میکنه(یا سعی میکنه این کارو بکنه) ترسناکه. همهشون رو به شکل مهیبی زنده میکنه.
یه چیز جالب دیگه اینه که حس میکنم اون با فکرهای من زندگی میکنه و من با فکرهای اون! تصمیم و ارادهمندی تو تمام کارهاش به چشم میاد اما از «مفعولیت» حرف میزنه. منی که نمیتونم کاری رو به خاطر بیارم که برخلاف میلم انجام داده باشم سعی میکنم خلافشو اثبات کنم!
و البته اینها همه هست و این همه کل ماجرا نیست.
۱-تا الان ریدم. باید یه مدت بیشتر اینتراکشن داشته باشم و سخت خواهد بود. مثل دیشب که سخت بود. سیگار پشت سیگار!
۲-یادآوری تصمیمی که شبی در حدود یه ماه پیش تو حیاط گرفتم. این قضیه هر چی که هست عقلانی نیست و باید جمع شه.
۳-سعی کنم تصویر بیرونی از خودم پیدا کنم.
۴-خیلی دیر شده. جمع کن خودت رو.