کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

وجود عاریتی

یه سری علامت سوال خیلی بزرگ تو سرم هست همیشه، و یکی از بزرگترین‌هاش نقش آدما تو وجود داشتن بقیه آدماست. امشب نمیخوام در موردش حرف بزنم، فقط یه مثال.

یکیو تصور کن که پدر یا مادرش جلوش نشسته و براش از عشق ناکام جوونیش میگه. که چجوری بهش نرسید و با یکی دیگه ازدواج کرد. چه حالی پیدا میکنه بنده خدا؟! از یه طرف اونی که جلوش نشسته رو دوس داره و از یه طرف هرچی که بخواد بگه کل وجود داشتنش رو زیر سوال میبره. (اون علامت سوال گندهه بعد این سواله:زیر سوال میره یا نه؟)

تا اینجاش مثال بود، مشکل فعلی اینه که تالکین راه به راه میشینه جلوم و میگه این کتاب نباس فیلم میشد. دهنمو باز میکنم بگم پروفسور فیلمش اونقدا هم بد نبودا، با پشت دست میزنه میگه کتاب منه یا تو؟ من بهتر میدونم یا تو؟ حق هم داره. میخوام بگم راس میگین والا با اون فیلم عامه‌پسند تینیجریشون، خراب کردن داستانتون رو، میبینم بی‌انصافیه،اگه فیلمه نبود احتمالا الان تالکین جلوم ننشسته بود. شاید آشناییمون ماکزیمم در حد سلام‌علیک می‌شد.

 چاره‌ای نیست جز اینکه خفه‌خون بگیرم و بعد از اینکه مثل اون بچه از فکر عدم به خودم لرزیدم برم یه سکانس ارباب حلقه‌ها رو نگاه کنم تا این حرفها یادم بره.



پ.ن.1.عاشق فانتزیهای دیوانه‌واریم که خیلی جدی تو آخرین لحظات قبلِ خوابِ ناغافلِ وسط درگیری ذهنی، میاد سراغت. وسط فکر کردن به عنوان پست چشمم به نوار آدرس افتاد و یه لحظه به تمپلیت و ریکوئست و ایناش فکر کردم. همون لحظه خوابه اومد سراغم و جای خالی عنوان شد یه راننده‌تاکسی پیر کم حوصله که از مسافر پیرزنش می‌پرسید کارش کی تموم میشه تا ریکوئست رو ببره برا سرور. هنوز «حاج خانم خیلی مونده؟»ش تو گوشمه.

پ.ن.2.در مورد عنوان: برای جلوگیری از همین پارادوکسه که حضرت سعدی میگه: دل درو نشاید بست.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

دفچ

میترسم اینی که الان کنارم نشسته تموم شه.عزیزم اینقد نریز بیرون. از شدت خروجی، علم و دانشش به اطراف میپاچه. محیط عمومیه برادر. رعایت کن یکم.

دوران پرفشاریه ولی پیچیده نیست،خدا رو شکر. پنجشنبه یه درجه شلتر میشه، تا آخر هفته‌ی بعد خیلی بیشتر و امیدوارم تا وسطای بهمن تموم بشه کلا.

نمیخوام به این اشاره کنم که اگه کم‌کاریها نبود چقدر میتونست دوران آسونتری باشه. نمیخوام.

چه آتش‌ها گوش میدم تو سایت دانشکده، بالاترین آواز همایون هم نمیتونه صدای لعنتیش رو بپوشونه. :/

پ.ن.عنوان: dafach، متاسفانه معادل فارسی نداره.

۲۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

خال خط

یه سوالی که همیشه با دیدن شکست‌عشقی‌خورده ها برام ایجاد میشه اینه که ملت چجوری اینقد سریع عشقشونو پیدا میکنن،عاشق میشن، شکست عشقی میخورن و بعدش عشق بعدی رو پیدا میکنن؟ کثرت اونا نشون میده که احتمالا ایراد از منه، ولی باز هم این ریت بالا توجیه نمیشه. احساس میکنم اولشو یکم شل میگیرن. یعنی تا کیس بالقوه‌ای میبینن تبدیل به بالفعلش میکنن، در حالی که زمان و حسن رفتار باید این تبدیل رو انجام بده، چیزی که در تنها تجربه‌ی عشقی من دقیقا رعایت شده، مخصوصا زمان. بعد 4 سال از آشناییمون اتفاق افتاد.

اولا که دانشجو شده بودم، به خاطر بعد زمان و مکان و توصیه‌ی پیشکسوتان سوار BRT میشدم. تا مدتها هم تنها مسیر رفت و آمدم خونه تا دانشگاه و برعکس بود. کم کم این آشنایی و مشکل همیشگی برخورد نزدیک(که باید در موردش یه بار صحبت کنم) باعث شد تو هر مسیری که ممکن بود از  BRT استفاده کنم. این استفاده‌ی اجباری در مسیر دانشگاه و ترجیح غیرارادی در مسیرهای دیگه کاری کرد که تو این 4 سال به ندرت با چیز دیگه‌ای جابجا بشم. گذشت و گذشت تا تابستون امسال، یه ماه خاطره‌ی خوب با غروبای دم افطار و گوش کردن دیار مهر و سرزمین خورشید و خوندن راز فال ورق و .. تو اتوبوسهای خط 7. اولین بار بود که مفهوم خوش گذروندن تو اتوبوس رو درک کردم. تا اون زمان حتی موسیقی گوش کردن تو اتوبوس رو هم به صورت "که چی؟" میدیدم. چه حال بدی بود آخر اون یه ماه وقتی که مجبور بودم از خط 7 دوباره به خط 10 برگردم که هیچ جذابیتی نداشت. تو این 6ماه سعی میکردم هروقت که شد گریز بزنم به خط 7 و اون حال خوش رو دوباره تجربه کنم. کنارش سعی میکردم تو خط 10 هم تجربیات مشابه رو پیاده کنم. چقدر اپرای مولانا و هم‌آواز پرستوهای آه و این اواخر خداوندان اسرار رو تو ترافیک اول خط گوش کردم! کم کم کتاب خوندن هم به برنامه‌های خط 10 اضافه شد. همه‌ی اینها برای مسیر برگشت بود، چون تو مسیر رفت پیدا کردن جای مناسب برای سرپا موندن هم نشونه‌ی خوش شانسی بود.

اما الان چهار روز پشت سر همه که موقع رفتن هم اتوبوس خالی گیرم میاد.دوتاش هم ازین صندلی‌سبزهای جدید دوست داشتنی بود. کلی خوش گذشت تو این مدت. امروز تو ترمینال که قدم میزدم فهمیدم یه جور خاصی به اتوبوسها نگاه میکنم. یکی تو شرکت ازم پرسید سریعترین مسیر برا ونک کدومه و من هم بدون ذره‌ای تردید خط 7 رو پیشنهاد کردم. یه نفر دیگه یه مسیر دیگه رو پیشنهاد میداد و تمام مدتی که حرف میزد به این فکر میکردم که این مسیری که داره میگه که اتوبوس نداره. یادم نبود برا بقیه پیش‌فرض اتوبوس تو انتخاب مسیر وجود نداره. پیشنهاد من به شدت توسط سوال کننده از جهت سرعتش زیر سوال رفت و یک آن میخواستم باهاش برخورد فیزیکی کنم. فهمیدم که غیرتی شدم و بعدش به نکته‌ای پی بردم.

البته تا الان مشخص شده که منظورم چیه، خیلی هم مسخره به نظر میاد، اما من عاشق BRT شدم.

پ.ن.1. در باب حدسی که در انتهای پست  قبلی زده بودم، فرضیه‌ی قشنگی بود اما توضیح ساده‌تر و منطقی‌تری براش وجود داشت به نام تگرگ که صبح امروز به اثبات رسید. اولش حدس میزدم تگرگه اما باریدنشون خیلی شبیه بارون بود.

پ.ن.2.امروز هم نشد راجع به اون یه سری چیز حرف بزنم.فقط این رو بگم که الان شرایط خیلی straightforwardه. فقط انجام دادن میخواد و اگه این فرصت هم از دست بره حماقتم رو به بهترین نحو ممکن به اثبات خواهم رسوند.

۲۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مرغ طوفان

رعد و برق میزد، از اونا که با هر برقش رگ و پی آسمون میزنه بیرون و شب برای یه لحظه هم که شده ار روز روشنتر میشه، از اونا که صداش کل زمین و فلک رو چند سانت میبره بالا و دوباره میکوبه پایین. بارون میومد؛ از اونا که نمیشه از لای قطره هاش چیزی رو دید. کنار پنچره زیر سوز دلچسب شب برفی دی ماه نشسته ، .. نشسته که نه، دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم چقد خوبه هنوز یه چیزایی غیر از خود بشر هست که ترس تو دل آدم بندازه؛ هرچند نیم بند و لحظه ای،ولی باز غنیمته. به این فکر میکردم که قدما با دیدن رعد و برق چه فکرایی میکردن و چه ترسهایی تو دلشون مینشست؛ و در عین اینکه ناراحتشون شدم؛بهشون حسودی کردم؛ به اون حس غریبی که موقع دیدن رعد و برق بهشون دست میداد. مثل ما نبودن که با دیدن برق اول یاد بار ساکن و تخلیه الکتریکی و سرعت نور  و ماخ و هزار چیز دیگه بیفتن. واقعا وقتی نوری با این عظمت میدیدن و بعد چند لحظه صدایی میشنیدن که تا قرنها بعد قادر به تولیدش نبودن چه داستانایی میساختن؛ چه شگفتی و ترسی تو دلشون مینشت. چه احساس لذت بخشی! دوران ما دوران دیدن شگفتیها و شگفت زده نشدنه. چه چیزهای نادیده‌ای رو که دیدیم و انگار نه انگار. دیگه چی میتونه ما رو شگفت زده کنه؟ ناشناخته ای هست که از غریبی‎اش دچار ترس بشیم؟

لابلای همین فکرا، میدیدم که با هر برق آسمون، شهر روشنتر میشه. کم کم میشد دونه های بارون رو هم تو آسمون دید؛ انگار نور برق رو هم با خودشون از ابرا پایین آوردن. وقتی کار به جایی رسید که مطمئن شدم خطای دید نیست چشمم به زمین افتاد که تا چند دقیقه پیش سیاه و خیس بود و الان سفید یکدست. هیچ برفی نمیتونست اینقدر یکدست سفید کنه همه چیو، هیچ برفی هم یا این سرعت از آسمون پایین نمیاد. حدس میزنم سرما کاری رو که تو هوا نتونست با بارون بکنه، رو زمین کرده‌بود.

قرار این بود که امشب راجع به یه سری چیزا بنویسم که لازمه ثبت بشه، و اینکه چرا دیگه نمیتونم اینجا بنویسم. اما آسمون کاری کرد که وقتی برا اولی نمونه و دومی هم به کل ملغا بشه. باقی بمونه برای فردا.

۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

لیمویی

امروز کتاب دزد تموم شد. هنوز هم نمیتونم با دلیل بگم کتاب خوبی بود یا نه، ولی دوست داشتنی بود. خوشبختانه یا متاسفانه دوست داشتنی بود و سرشار از یه حس عجیبی که مجبورت میکرد برای خوندنش تشریفات خاصی در نظر بگیری،همون چیزی که تو پست قبلی گفتم. احساس میکنم یه سری اشکالات داره، ولی هاله ی قدرتمندی که دور داستانه بهم اجازه نمیده در موردشون فکر کنم. نیازی هم به فکر کردن نیست، چون دلیل قاطعی برای دوست داشتن این کتاب وجود داره. قبلا هم گفته بودم، مگه چندتا کتاب وجود داره که میتونه اشکتو در بیاره؟

به این فکر میکنم که خوندن یه کتاب خوب بدون اینکه بدونی در مورد چیه و چه نتیجه ای قراره بگیره چه حس نادر و شگفت انگیزیه. چیزی که از این کتاب میدونستم زمان وقوع داستانش بود و اسمش، و بعد تجربه ی فوق العاده ی پیش رفتن قدم به قدم با کتاب دزد، شکل گرفتن تدریجی علاقه ها( تو داستان هیچ نفرتی بوجود نمیاد و بعضا تبدیل به علاقه هم میشن) و عادتها. از این مورد اخری خیلی خوب استفاده شده، داستان چند سال جوری در 500 صفحه گفته شده که خاطرات به نوستالژی تبدیل میشن و بیرحمانه ترین استفاده ها ازشون میشه.

کتاب که تموم میشه با خودت میگی غیر از این به کار گرفتن هنرمندانه ی عواطف، داستان چه چیزی داره؟ درسته که همین هم کافی و ارزشمنده ولی واقعا هیچ چیزی برای خارج از این داستان نمیخواد بگه؟ تنها چیزی که به ذهنم میرسه همون چیزیه که تو جمله آخر داستان گفته شده. مرگ.

فاندنبرگ پدر جون هانس هابرمان رو نجات میده، و هانس جون ماکس رو، هرچند نمیتونه به سرانجامش برسونه. الکس اشتاینر برای نجات پسرش اونو به مدرسه ی مخصوص نمیفرسته و سزاش رو با اعزام به ماموریت میبینه. یه سرباز با کله شقی جای خودشو با هانس تو نوبت مرگ عوض میکنه، زیرزمینی که واسطه ی نجات ماکس بود جون کس دیگه ای رو نجات میده و الکس اشتاینر جایگزین پسرش میشه.رودی.

رودی،رودی اشتاینر، جوری تصویر شده که اثر سرنوشتش از همه عمیقتر باشه، و هست. چند دقیقه بعد از تموم کردن داستان یاد طرح جلد بعضی نسخه ها افتادم که چندتا دومینو بود، و وقتی منظورش رو فهمیدم گفتم چه انتخاب هوشمندانه و دردناکی.دقیقا فهمیده که نویسنده خواسته ضربه رو کجا وارد کنه.

جرات نمیکنم که عکسهای فیلمش رو ببینم. از ماکس و هانس و لیزل میگذرم، اما نمیتونم تصویر رودی رو نابود کنم. احساس میکنم با از بین رفتن این تصاویر محو، هرچیزی از داستان هم که تو وجودمه از بین میره.


۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

داستان دزد

دوباره در حال بازگشت و دوباره روی شماره 13 همیشگی که البته با همیشه کمی تفاوت داره.

دوری نسبی ام ازینجا فرضیه ای که حالا دیگه بدیهی به نظر میاد رو تقریبا به اثبات میرسونه که میل به نوشتن با میزان افسردگی نسبت مستقیم داره.

داستان!چه مخلوق عجیبیه.به هر دلیلی که هست، غالبا هر اثری که دارای این عنصر باشه رو مچاله میکنم، فشرده میکنم و فقط این عصاره رو ازش میگیرم. خیلی چیزهای ارزشمند ممکنه این وسط از دست بره، اما حسنش اینه که خیلی پوسته ها و جلدها هم، چه خوب و چه بد کنار میرن و راه چشم رو سد نمیکنن.

به لحاظ تاریخی الان در دوران کتاب دزد قرار دارم، و فضای داستانش ...، فضای داستانش از نوعیه که واژه ی مناسبی برای توصیفش وجود نداره. مغرور، مستکبر، سنگین، پرجبروت؟ هیچ کدوم. فضای لطیفی که اجازه ی ورود داستان دیگه ای رو نمیده، و هرجایی نمیشه خوندش.

حالا من موندم و 4،5 ساعت خالی که نه میشه توش کتاب دزد خوند و نه به راحتی به داستان دیگه ای دل سپرد. میدونم که در نهایت تسلیم خواهم شد، حداقل امیدوارم پشیمون نشم.

این نوشته بیشتر در حکم اعتراف نامه ایه که نوشتم تا با عذاب وجدان کمتری ساعتهای پیش رو رو پر کنم.

پ.ن.ای نوشته حوالی ساعت 3 بعدازظهر در آغاز سفر نوشته شده و الان منتشر میشه.فقط داستان یک فیلم به قلمرو وصف شده نفوذ کرد که خوشبختانه فضاش جوری نبود که آسیبی به سرحدات کتاب دزد بزنه.
پ.ن.2. نزدیک بود فیلم محمد (ص) مجیدی به عنوان مثال نقض بند سوم باعث بشه پاکش کنم، اما دیدن whiplash در این فاصله کاری کرد که با قید غالبا باقی بمونه.
۱۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

چهل و دو

دلم برای اینجا تنگ شده بود :'(

پس از این دوران پرتلاطم، تو این سه روز فرصت شد که راهنمای کهکشان ... رو بخونم.اول اون چیزی که در مورد پیدا کردنش گفته بودم:

حدود یه سال پیش (کمتر) در به در دنبال کتاب «موسیقی ارباب حلقه‌ها» می‌گشتم که یه آقایی به اسم Doug Adams نوشته بودند. ازونجایی که اسم کتاب خیلی عام بود و کلی نتیجه‌ی پرت به سرچ اضافه میکرد، سعی میکردم کتاب رو با اسم نویسنده اش پیدا کنم اما همیشه به اسم یه کتاب دیگه میرسیدم. خدا میدونه چقد به اون کتاب و نویسنده اش که با اون لبخند احمقانه به من ناامید از جستجو خیره شده بود(گویا اسمش Douglas Adams بود) فحش دادم. بعد یه مدت بی خیال کتاب اول شدم، اما چندجای دیگه به اسم کتاب ناخواسته که فقط hitchhiker و galaxyش یادم مونده بود برخوردم. قضیه کم کم جالب شد تا وقتی که با دیدن چندتا ریویو و نقل قول در موردش فهمیدم کتابیه که باید خوند.اسمش the hitchhiker's guide to the galaxy بود.

دنبال ترجمه‌ی کتاب گشتم اما فقط یه ترجمه‌ی نسبتا قدیمی ازش پیدا کردم که دیگه تجدید چاپ نمیشد. کتاب داشت کم کم فراموش میشد که حدود یه ماه پیش خیلی اتفاقی فهمیدم دوباره ترجمه شده. از اون زمان تا حالا هم کتاب تو قفسه منتظرم بود.

یکم با ترجمه‌ی کتاب مشکل دارم. از عنوانش که hitchhiker رو که یه اصطلاح آشناست برای کسی که با انگلیسی آشنا باشه به اتواستاپ‌زن ترجمه کرده. حالا که واژه‌ی فارسی تو ترجمه عنوان قرار نگرفته بهتر بود همون هیچ‌هایکر رو باقی میذاشت تا حداقل اونایی که انگلیسی میدونن معنی اسم کتاب رو بفهمن. البته بخشیش هم به خاطر اصطلاحاتی مثل اتواستاپ زدن بوده که تو متن کتاب به کار رفته. غیر از عنوان مثلا بند دوم فصل اول هم کلا غلط ترجمه شده :/

و اما خود کتاب، یکم دیوانگی تو خودش داره، از اون جنس دیوانگی که اگه توش زیاده‌روی بشه برا من غیرقابل تحمل میشه. اما چیزی که کتاب رو دوست داشتنی میکنه، یکی طنز فلسفی عالیشه، ودیگری یکی از شخصیتاش،روبات افسرده‌ای به نام ماروین.

از اون کتاباییه که میشه هر از چند گاهی یه جاهاییشو خوند و لذت برد.

پ.ن.استتوس: دیروقت شب، بعد از یه روز با استراحت مطلق کامل که به خوندن، ترجمه کردن، باز هم خوندن و البته علافی سپری شد.

۰۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

درآمد به حصار

«وقتی که برین رقعه‌ی شطرنج نشستم

دنباله‌ی آن بازی دیرین کهن بود

هر مهره به جایی نه به دلخواه من و کار

بیرون ز صف آرایی اندیشه‌ی من بود

 

پیش از من و اندیشه‌ام اندیشه‌ورانی

آن نطع به تدبیر خود آراسته بودند

بردی سره آنگاه درین بازی تقدیر

بر نطعی از این گونه ز من خواسته بودند

 

گفتند که می‌کوش به هر شیوه که دانی

کاین بازی شطرنج بدین نظم و نظام است

نک مهره به دست تو و بازی ز تو اما

با یک حرکت نوبت بازیت تمام است

 

بر نطعی ازین گونه توان برد به تدبیر؟

خود چاره‌ی من چیست درین ظلم و ظلامش؟

جز اینکه برین رقعه زنم، یکسره، تیپا

وآزاد کنم خویشتن از نظم و نظامش.»


محمدرضا شفیعی کدکنی2-مرثیه‌‌های سرو کاشمر


پ.ن.1.طبیعتا با قطعیت نمیشه گفت منظور شاعر3 چی بوده، اما احساس میکنم هر منظوری که داشته اونقدر خوب بیانش نکرده که اگر منظور شخصی من رو داشته اونقدر خوب بیانش کرده. جوری بیت بیتش به وضعیت من میخوره که نمیتونم منظور دیگه‌ای براش متصور بشم.

پ.ن.2و3. اونقدر با شعر و اندیشه‌اش احساس نزدیکی میکنم که اشاره بهش با هر اسم و عنوانی برام غریبه.باید یه لقب براش بذارم.

پ.ن.4.واژه‌ی نطع از دو جهت به شعر میخوره. احساس میکنم تکرار چندباره‌اش هم برای تاکید به همین موضوعه.

۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نارگیل

اونقدر از درون خالیم که کوچکترین حسی به شدت درونم پژواک میکنه،شدم یه آپ‌امپ که هر ورودی کوچکی باعث اشباعش میشه. به سرعت خسته و بی انگیزه و به سرعت امیدوار و انگیخته میشم، که معمولا خیلی زود هم تموم میشن.

اما از بیرون اونقدر سنگی شدم که هیچ نیرویی نمیتونه  این لختی رو جابجا کنه. برعکس درون، پایداری نفرت انگیزی بر نمود بیرونیم حاکمه که در پایینترین سطح انرژی قرار گرفته و به هیچ طریقی جابجا نمیشه.

مشکل اصلی تضاد این دوتاست که باعث میشه «امید صلاحی از این فساد» نباشه. چون همیشه قیاس با انگیزه هایی که بهبودی در نمود بیرونی ایجاد نکردند انجام میشه و این نتیجه که این هم به سرنوشت بقیه دچار میشه بدست میاد.

ولی از حق نگذریم چندتا تجربه موفق هم وجود داره. چندتا تغییر مثبت که شکل گرفتن وشاید موفقیتشون رو مدیون غیراجباری بودنشون باشن.  چیزهایی که مدت زمان زیادی باید میشدن اما نمیشدن، ولی بالاخره شدن. یکیش همینجا.

بیشه رو به تاریکیه و تاریکی بیشه مرگبار، این شبتابها هم شکار عنکبوتها میشن یا بیشه به نور چراغهای الفی روشن میشه؟


پ.ن.تگرگ میباره!

۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آیینه گالادریل

این همه سوال،این همه سوال که منتظر جوابن. بعدش این همه فکر که باید پرداخته بشن، بعدش این همه کار که باید انجام بشن..

چجوری میتونم قبل از فکر کردن به این سوالا دست به انتخاب بزنم؟چجوری میتونم قبل اینکه جوابی براشون داشته باشم کاری انجام بدم؟ نکنه تا الان باید فکر میکردم و جواباشونو پیدا میکردم؟ نکنه اینجا هم عقب موندم؟ یعنی همه‌ی بقیه جواب این سوالا رو پیدا کردن که راحت به زندگیشون میرسن؟ رانندگی و آهنگری و نقد فیلم و طبابت و ... میکنن؟

فکر نمیکنم.بهشون نمیاد.یجورایی اصلا نمیشه-حداقل برا خیلیا. تا یه جایی جون داری دنبال جواب بگردی. تا یه جایی برات مهم نیست که تا پیدا کردن جوابا چی به سرت میاد و چیا رو از دست میدی1 بعدش وا میدی.بی خیال میشی. میگی کل عمر چقده که این همشو پای پیدا کردن این جوابا بذارم.

منم نمیتونم ادعا کنم در به در دنبال جوابم. خیلی اوقات سوالا یادم میره، همه چی میره زیر خاکستر و یه وقتایی مثه امشب یهو شعله میکشه. وقتایی که آرزو میکنی همه چی وایسه،کل دنیا متوقف شه، حتی برای یه مدت کوتاه2، تا تو تکلیفتو با خودت و سوالات حل کنی و بعدش نوبت تو بشه. بپرسی چتونه؟ چی میگین کلا؟

ولی امشب میخوام با خودم عهد کنم که بی خیال سوالا نشم، یا جوابشونو پیدا کنم، یا جوابیو انتخاب کنم که بتونم ازش دفاع کنم.

نمیدونم اون چیزی که باید به زودی در موردش تصمیم بگیرم چقد به این موضوع مرتبطه. یکم احساس میکنم که عمدا میخوام مرتبطش کنم که انتخاب برام راحتتر شه. انتخاب بین دو راه پیش رو، که یکیش معلوم نیست کجا میره و یکیش رو شخصا منفجر کردم.

قسمت ترسناکش اینه که یه سال دیگه همین موقعها این نوشته رو میبینم، و اون موقع تا حد زیادی مشخص شده که راه درستی رو انتخاب کردم یا نه. نمیدونم اون موقع راضیم، یا به خودم لعنت میفرستم.

1)یه راهی که یکی دو سال پیش میتونستم و انتخابش نکردم دقیقا به همین خاطر بود، میدونستم اگه توش قدم بذارم دیگه جایی برا پرسش نمیمونه.میگن از این خیره‌سری جوانی پشیمان خواهم شد، ایدون مباد.

2)مدت کوتاه برا چند قرن پیش خوب بود،الان دیگه جواب نمیده.چقدر راحت بود زندگیهایی که اونقدر آروم بود که نسلها تجارب مشترک داشتند، نه الانی که متولدین دهه‌های مختلف هم اشتراک خاصی ندارند.

پ.ن.1.خیلی اتفاقی تابی با منظره‌ی نوساناتش--که چراغ آویز سقف و مدخل شیروانی همسایه‌ی روبرویی تنها خونه‌ای غیر از خونه‌ی خودمون که در بچگی توش شب رو صبح کردم بود-- اومد تو ذهنم.از زمان اون بازیها و نوسانات چه عمرها که میتونست صرف این پرسشها بشه و نشد و هیچکس به قدر خودم درش مقصر نیست.

پ.ن.2.دل بده به انتخاب.

۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute