ناهار میخوردیم. پرسید: «تو نمیخواستی اپلای کنی؟» یا همچین چیزی. برای اینکه معطل نشه سعی کردم با چهره «نه»، «بهش فکر نمیکردم»، «برام توجیهشده نبود»،و «انگیزهش رو نداشتم» رو همزمان منتقل کنم. خیلی موفق نبودم. بالاخره قورتش دادم و گفتم. از همهی اینها. از اینکه هیچوقت به محاسبه کردن در موردش هم نرسیدم. از اینکه توجیه نبودم که چرا. از اینکه هنوز هم نمیدونم اینا سرپوشیه برای تنبلی یا واقعیته. از اینکه برام حل نشد «که چی؟». گفت «خب مثلا میتونی تو دانشگاههای بهتری درس بخونی». گفتم «خب همین، درس بخونی که چی بشه؟» با خنده گفت «آهان». و سکوت شد.
بعد از چند لحظه پرسیدم «تو میخوای اپلای کنی؟» با هدفمندی و اطمینانی که نظیرش رو هرگز در خودم ندیدهم گفت «آره». «اصلا برا همین دارم کار میکنم. نمیخوام خرج اپلایم رو بابام بده».
بعدش حرف زدیم. از کیهان و علم و زمان و مکان. من اما تو همون جمله مونده بودم. هیچوقت اینجوری به کار نگاه نمیکردم. خیلی حس بدی بود که هدفت وسیلهی یکی دیگه باشه. صورتبندی دقیق مسئله این میشه: من برا چی کار میکردم جز خود کار کردن؟
کل بعد از ظهر بهش فکر کردم و به اینکه چرا دو سال پیش انقدر برام مهم بود که کار کنم؟ و چند ساعت طول کشید تا یادم بیاد: میخواستم رشتهم رو عوض کنم. قبلش باید ثابت میکردم که با این تغییر بیکار و آسمونجل نمیشم. شاید بیشتر از بقیه به خودم. از این نظر کارآموزی اون تابستون موهبت بزرگی برام بود.
کار جور شد. تغییر رشته هم با موفقیت انجام شد. هر دو بهتر از چیزی که تصور میکردم و لیاقتش رو داشتم. اما بعدش، اونی که وسیلهی رسیدن به هدفم بود شد خود هدف. همهی زندگیم رو پر کرد. کم کم و کم کم. این نوار غلتانی که انگار به هیچجا نمیرسه، هی تند و تندتر میشه و فقط ترس از عقب افتادن ازش کافیه که خودت هم بهش سرعت بدی.
در این مدت همیشه این درگیری وجود داشت که تهش که چی؟ اما لذت مشغله مسکنی بود که هی آرومش میکرد. خماریش هی بیشتر و بیشتر این سوال رو عقب میزد. ولی مصرف زیاد مسکن بیاثرش کرد. انگار این بیحوصلگی چند هفته اخیر قرار بوده همه چیز رو آماده کنه برای امروز و ضربهی نهایی.
تا ده شمردن داور کی تموم میشه؟