کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

فیدبک مثبت

به درجه خطرناکی از شک گرایی رسیدم.

فرضیه ای که در این درجه مطرح میشه اینه که این احتمال که نظرات و عقاید شخصی ناشی از بیماری روانی و عدم آگاهی از بیماری روانی هم به علت همون بیماری روانی باشه هم وجود داره. اما وقتی از ناحیه قطعیت گرای ذهن به قضیه نگاه میشه به نظر میاد که این فرضیه بیشتر ناشی از افراط در شک گراییه، و نتیجه بعدی که گرفته میشه اینه که این حجم از شک گرایی ممکنه به بیماری روانی منجر بشه و ... لعنتی،  مثل اینکه بخش شک گرای ذهن حق داشت.

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

جدایی های بسیار

خب، برگشتم. "اینجا، در پایان همه ماجراها."

امروز، آخرین روز دانشگاه بود، چندبار دیگه مجبورم برای کارهای اداری بیام، ولی اونارو نمیشه به رسمیت شناخت. و این احتمالا یعنی خداحافظی با "اینجا".

صبح احساس میکردم که با شکستن طلسم دانشگاه اینجا هم عادی شده، مثل همه ی فرشته های نجاتی که تو داستانها با از بین رفتن مشکلات میرن، چون وظیفشونو انجام دادن. فکر میکردم "اینجا" هم وظیفه اش رو انجام داده.

ولی اشتباه میکردم، خوشبختانه. اینجا همچنان جادوشو داره.

چند سال از کنار اینجا رد میشدم، و میگفتم چقدر خوبه که آدم اینجا رو داشته باشه. ولی نمیدونم که چی مانع اومدنم به اینجا میشد،شاید همون چیزایی که وقتایی هم که میدونستم باید بنویسم مانع بوجود اومدن اینجا میشدن. یادم نیست اولین بار کی و چجوری اومدم اینجا،شاید حدود یه سال پیش بود، اما فعلا قراره اینبار آخرین بار باشه.

تو 6ماه آینده، تقریبا هرروز از چند صد متری اینجا رد میشم، اما قرار نیست ببینمش، یا در واقع قراره نبینمش. ممکنه بعد 6ماه دیدار میسر بشه و ممکنه نشه. امیدوارم این دوری به بهتر شدن سرانجام ماه ششم کمک کنه.


پ.ن.استتوس: اینجا، تنها گوشه دلپذیر دانشگاه.

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

تمت

تموم شد،ولی خوشحال نیستم ، فقط .. خالیم.


حق نداشت بعد این همه مسخره بازی جوری تموم شه که نتونم از تموم شدنش خوشحال شم. رو این خوشحالی و انگیزه اش حساب کرده بودم.

ای کاش هوا امروز ابری نبود.

عصر برمیگردم، هم "اینجا" و هم "اینجا"

پ.ن.استتوس:تنها گوشه دلپذیر دانشگاه، زیر بارون.

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

هیچستان نه تو

سرشار از تناقض بودم امروز.

وسط لابی یه شرکت، جایی که از هر طرف صحبت سهام و فاکتور و هدیه نوروزی مدیرعامل د.ک و ن.ب و ... بود نشسته بودم و جدال دو نفر بر سر سنگم رو میخوندم، یکی میگفت سراپا مولکولیم و اراده توهمه، یکی میگفت فلان چیز و فلان چیز رو نمیشه با ماده توجیه کرد و قس علی هذا.

سرمو که از نوشته بلند میکردم و اطرافیان رو میدیدم خنده ام میگرفت و از خودم میپرسیدم اینجا چیکار میکنم؟! به حدی با محیط تناقض داشتم که میشد سراغ دفتر مدیریت رو بگیرم و فریاد بزنم:

 "هان کجاست، پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟

..با قلاع سهمگین سخت و ستوارش..با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش سرد و بیگانه...

...ما برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم!"

 اما من برای فتح اونجا نبودم.

تسلیم هم نشده ام. نمیدونم اسمش چیه. شاید پذیرفتم که اون هم باید باشه، فقط مباد روزی که آزادگی نیاکانم رو از یاد ببرم و اصل قرارش بدم.

بالاخره رفتیم تو و صحبت شروع شد. پرسید برنامت چیه، گفتم برا ارشد میخونم. گفت همین رشته؟ گفتم نه،فلان. گفت یکی از هم دوره های ما هم در همین حاله، گویا ویروسش میگیره. خواستم فخر بفروشم و بگم عطار الکی نگفته که این علم لزج چون ره زند، بیشتر بر مردم آگه زند. نفروختم البته.

پ.ن.1.چقدر آخر شاهنامه ی اخوان خوبه :(

پ.ن.2.متاسفانه اونی که از اراده دفاع میکرد اصلا کارشو خوب انجام نداد. بهترین جواب برا کسی که اراده رو قبول نداره اینه که حرفشو بپذیری و بعدش بخوابونی تو گوشش.

پ.ن.3.تو مسیر رو یه دکه ویژه نامه عید دانستنیها رو دیدم و نتونستم ازش بگذرم. از خجالت این دوری 9ماهه هنوز بازش نکردم، هرچند چون آدمای پشتش زیاد معلومن از اون اشیایی نیست که بشه زیاد باهاش ارتباط عاطفی برقرار کرد.

۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Totem

بند دوم آلومینیوم ثانی.

شنبه 17 بهمن، حوالی 4 بعد از ظهر، سرنوشت یه سنگ به من تفویض شد. یکم مسخره به نظر میاد، کوچکترین رنگ و رگه ی اون سنگ سالها و سالها قبل از به وجود اومدن اولین اجداد من شکل گرفته.

میتونستم مثل همسایه های قبلیش که اونقدر خوش شانس یا بدشانس بودن که تو مشت من قرار گرفتن، غرقش کنم؛ تا برای سالها آبها رو تماشا کنه و شاید وقتی یه چیز هیجان انگیزی ببینه، یا بذارم کنار همسایه هایی بمونه که مدت زیادی از آشنایی شون نمیگذشت. داستان پیدایش اونها رو بشنوه و آدمها رو تماشا کنه.

هیچکدوم ازین دوتا سرنوشت نکته ی عجیبی نداشتن. نکته ی عجیب این بود که انتخاب اینکه کدوم سرنوشت محقق بشه با من بود و از اون عجیبتر اینکه خودم هم نمیدونستم انتخابم کدوم خواهد بود. چندبار دستمو بلند کردم که پرتش کنم و باز دستمو انداختم. 

شاید الان حسش نکنم، ولی خیلی عجیب و ترسناک بود که واقعا نمیدونستم چند دقیقه دیگه اون سنگ کجاست، قعر دریا یا بین سنگهایی که نمیشد از هم تشخیصشون داد. اصلا از کجا مطمئن بودم که انتخاب با منه؟ هرکاری که میکردم نمیتونستم بعدش مطمئن باشم که از اول قرار نبوده اونکارو بکنم.

فکر کردن به اینکه در هر دو صورت، نمیتونم بعدا چیزی رو که این لحظات رو ایجاد کرد دوباره پیدا کنم، باعث شد راه سوم رو ببینم و انتخاب کنم. راهی که هم بهم ثابت کرد انتخاب با خودم بود و هم کاری کرد که اون سنگ همیشه کنارم باشه، تا بدونم این خواب منه، نه هیچکس دیگه.

همه ی این چیزا الان خیلی مضحک به نظر میاد، ولی اگه فقط یه چیز از اون روز یادم مونده باشه اینه که خیلی جدی بود، خیلی.

پ.ن.استتوس:یه صبح نسبتا بهاری، جایی که یه ظهر خیلی گرم تابستون-25 تیر- راز فال ورق رو تموم کردم، یه شب خیلی سرد زمستون-30 آذر- راهنمای کهکشان خوندم و یه عصر پاییزی نشستم و فکر کردم. یادم نیست به چی و برای چی.

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Margaret Gesner

کتابدارها کلا موجودات جالبین.

تو مدرسه یه کتابداری داشتیم به اسم آقای ت. یه آدم به شدت ساکت و خاص. تو اون حال و هوای دانش آموزی خیلی راحت از کنارش رد میشدیم، از عصبانیتهای گاه و بیگاهش میگفتیم یا افسانه ی تعداد کتابهایی که خونده بود رو میشنیدیم. الان فک میکنم چقد تو فضای مدرسه غریب بود. اون کتابخونه در مقایسه با کتابخونه ی دبستان اینقدر بزرگ بود، اینقدر وقتای بیکاریمو لای قفسه هاش گذروندم و از تن تن تا افسانه های ملل رو لابلای قفسه هاش خوندم که هنوزم اولین جایی که با شنیدن کتابخونه میاد تو ذهنم همونجاست. فکر میکنم کتابدار طبیعی هم باید مثل آقای ت باشه، ساکت، در حال کتاب خوندن و حساس به حوزه استحفاظیش.

گردش فلک گذرم رو بعد از 4سال و نیم به کتابخونه ی دانشگاه کشوند. عادت استفاده از کتاب نو مهمترین عامل این دوری چهارساله بود. اسم کتابدار طبقه اول رو نمیدونم. تو همین دو ماه سه بار دیدمش. یه مرد نسبتا مسن با لهجه(شمالی؟) و فوق العاده بداخلاق و دوست داشتنی، کارهایی رو با بداخلاقی انجام میده که هیچ نیازی به اخلاق ندارند! با این حال رفتارش آزاردهنده نیست، شاید چون همیشه کارم رو راه انداخته.

فک کنم تو هری پاتر هم کتابدارشون بداخلاق بود، ایضا دانشگاه هیولاها.

پ.ن.استتوس:یه غروب قشنگ در دومین نقطه ی دلپذیر دانشگاه. خبر نداشتم که بهار کاملا رسیده. ارغوان و شکوفه و این بوته های گل قرمز که اسمشونو نمیدونم. ولی همچان کلاغا هم به شدت قارقار میکنن و متاسفانه پشه ها.

۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فریاد شهر

اواخر اسفند 88 اولین رویارویی من با تهران.

خیلی بیشتر از حد تصورم بد بود. گرمای عجیبی که اصلا با تقویم همخونی نداشت، ناراحتی خونه ای که اون دوروز توش بودیم و ... . تو همون دو شب یه حس سنگین و قوی و ترسناک رو تو شبهای تهران تجربه کردم. یه بی قراری وحشت آور. اینکه تهران خیلی بزرگه رو تو روزاش که همه جا کلی آدم دور و برتن متوجه نمیشی. وقتی شب میشه و به ظاهر همه جا خلوت میشه،وقتی دیگه کلی آدم دور و برت حرف نمیزنن و نمیرن و نمیان، نفس یه موجود غول پیکر رو از همه جهت احساس میکنی که بی نهایت صدا توش جریان داره، و اگه بتونی درکش کنی از ته دل میترسی.

امشب بعد مدتها دوباره احساسش کردم.

۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

یک راقِ مِن

خیلی جذابه که یه داستانی تو خودش نوستالژی داشته باشه ، اما ایجادش سخت به نظر میاد.

 []1

وقتی تو کتاب هفتم هری پاتر، بعد از 6 سال و 10 جلد کتاب، هری اتاق زیر پله رو به هدویگ نشون میده و میگه من اینجا زندگی میکردم، نوستالژی ایجاد میشه. وقتی تو کتاب نهم(؟) دارن شان، دارن بعد از 8کتاب و گذشت سالها به شهر زادگاهش برمیگرده و خونه اش رو میبینه نوستالژی ایجاد میشه2. اما تو کتاب دزد در یک جلد همین اتفاق میفته (هرچند الان حسش نمیکنم) و این کار سختیه.

 فکر کردن به اینکه مرگ چجوری آدما رو میبره منو یاد کتاب دزد انداخت. دیروز امبرتو اکو و هارپر لی رو با هم برد که مسیر رو دوبار نیاد. ایکاش وقتی میمردن که کتاباشون رو خونده بودم.


پ.ن.1.کروشه ی بالا جای خالی متنیه که به قاعده ی چند پاراگراف در مورد نوستالژی و دلتنگی و خاطره و ... نوشتم و دیدم چیز مزخرفیه و پاکش کردم. در واقع تعریف کردن اینا مثل ترجمه کردن غزله، همونقدر بیهوده، همونقدر غیرانسانی.

پ.ن.2. یه چیزای مبهمی هستن که خیلی قدرتمندن و اگه بهشون بگی نوستالژی به هیچ چیز دیگه ای نباید بگی. قدرتشون در اینه که نمیدونی تورو به یاد چی میندازن که این شکلیت میکنن. مثل یه جور خاصی از زمین خیس، بعضی از ساختمونهای نیمه کاره و ...

پ.ن.3.وقتی تو مود نوشتن نباشی و بنویسی، نتیجه میشه همین چیزی که شاهد و ناظرش هستیم.

پ.ن.4. استتوس: در خانه.

۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

تقاضانامه

از آن دستگیر بنده نواز، خالصانه و خاضعانه درخواست میکنم، این بنده ی ضعیف خود را ...
          ...وارهاند.                 

خداوندا!
۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute