کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

آشنایی زدایی

اگه مث من تو حفظ کردن چهره‌ها و اسمها خنگ باشی و همه رو تو یه سری دسته‌بندی کلی تو حافظه‌ات نگه داری؛ یه وقتایی هست که یه چهره‌ای یا یه اسمی که همیشه جلو چشمت بوده، سالها باهاش زندگی کردی، یهو برات عجیب و غریبه به نظر میاد. یهو میبینی چقدر به جزییاتش بی توجه بودی، چقدر سرسری ازش رد میشدی. معمولا واسه چیزا یا کسایی این اتفاق میافته که همیشه وقتی انتظار داری میبینیشون، و لازم نیست یادت بمونه این کیه. ولی کافیه مثلا پدرتو تو یه شهر غریبه یهویی ببینی، تا بفهمی چقدر چهرشو نمیشناختی، شاید چون نیازش هیچوقت احساس نمیشده که به خاطرش بسپاری،همیشه وقتی بوده که میدونستی باید باشه، و بعدش شک میکنی که از این به بعد اگه بابامو ببینم میشناسمش؟

خیلی چیزا اینجوریه که تا وقتی یه درک سطحی ازش داری میفهمیش، کافیه یکم توش عمیق بشی تا گمش کنی. این چهره‌های آشنا هم تا وقتی به دید دیگه‌ای دیده نشدن آشنای آشنان، ولی کافیه یه بار تو جزییاتشون دقیق شی تا ترس همیشگی گم کردنشون بیاد سراغت.

خیلی هم احساس ناخوشایندی نیست، برا تنوع خوبه، بجز وقتایی که جلو آینه دچارش میشی.

۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Name-only Adaptation

امروز یه فیلمی دیدم که اسم شخصیتهاش کاملا شبیه scorch trials بود، حتی بیابون خشک و صاعقه و قلر هم داشت، اهرامن و ارتش راستین و...چه جالب، حتی اسم فیلمه هم scorch trials بود! اما به قول پروفسور :

Both stories were named Scorch trials, and there the resemblance ceases

scorch trials رو میشه به راحتی به عنوان غیروفادارترین اقتباس ممکن از یه کتاب معرفی کرد، تنها دلیلی که نمیشه گفت بدترین اقتباس اینه اونقدر با فیلم فرق داشت که بدی یا خوبی اقتباس براش تعریف نمیشه و باید به فیلم به عنوان یه فیلم خالی نگاه کرد که شاید چندان فیلم بدی هم نباشه.

داستانش از ابتدای ابتدا تا انتهای انتها با کتاب تفاوت داره(و کلی المان از درمان مرگ هم بهش اضافه شده)، به جز در چند نقطه ی مشترک که هر از گاهی و البته به دلایلی کاملا متفاوت بهش میرسن. مثل برهم نهاده ی یه سینوسی و یه کسینوسی. 

به عنوان یه قاعده ی کلی این رو قبول داشتم که خوندن کتابها قبل از دیدن فیلمها جذابتره، اما در مورد این یه فیلم خاص اینجوری نیست(در حالی که برای دونده هزارتو اینجوریه!). فیلم دقیقا همون ضعفی رو داره که کتاب سوم داشت، یعنی یه  سری نوجوان سرگردان و بی هدف که مرتبا حوادثی رو از سر میگذرونن. اگه کسی اول فیلم رو ببینه و بعد کتاب رو بخونه، بعد از دیدن یه فیلم جذاب(از نظر بصری) یه داستان متفاوت و منسجم خونده که خیلی بیشتر خوش به حالش میشه، تا کسی که بعد از خوندن کتاب و با امید به تجسم حوادث کتاب به تماشای فیلم نشسته.

فیلم دوتا برگ برنده هم داره البته. یک اینکه شخصیت فعلی ترسا رو تا زمان اتفاقی که در پایان سه گانه براش رخ میده حفظ کنه(اگه اون اتفاق کلا حذف نشه :| ) و ۲ اینکه تو فیلم بعدی بگه تمام اینها آزمایش اهرامن بوده که احتمالش خیلی ضعیفه!

پ.ن.۱.شخصیت اریس تو فیلم خیلی بهتر و دوست داشتنی تر بود، در واقع برخلاف شخصیت نسبتا خائن کتاب اینجا دوست داشتنی بود. از جنس موجوداتی بود که من ازشون خوشم میاد.

پ.ن.۲.  اینجا یه نقد خوبی در مورد کیفیت اقتباس نوشته. فک میکنم همینجا به درستی به این نکته اشاره کرده که با توجه به تغییرات، اسم اساسا بی معناست! مگر اینکه برگ برنده ی دوم رو بشه.

۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مضحکه‌ی آکادمیک

با گذشت چند ساعت از ماوقع، حس میکنم وقایع بیشتر خنده‌دار بودند تا عصبانی کننده.

بنده در مضحکه‌ای به عنوان ناظر حضور داشتم که نقش‌آفرینان اصلی اون جناب دکتر خ.ح، معاونت آموزشی پ. ب. ک. د. ص. ش. و استادیار بهترین د. م. ب. کشور1 و جناب دکتر ح.ش ، استاد فعلی د. ف. د. ت. و م. س. پ. و م. ف. وزارت علوم بودند. دو طرف در این نمایش 40 دقیقه‌ای به تناوب 5 دقیقه حرفهاشون رو تکرار میکردند و برای استراحت به مدت 3 دقیقه با ذکر امثال و حکم و شعر2 به تعریف از طرف مقابل می‌پرداختند. لب کلام هم درخواست نماینده وزارت از معاونت آموزشی به جهت ثبت نام خانمی3 بود که بنا به دلایلی موفق به تکمیل ثبت نام در پردیس نشده بودند و قصد نهاییشون هم انتقال به دانشگاه امیرکبیر بود. تمام تلاش دو طرف در این بحث بی محتوا پیدا کردن راهکاری برای دور زدن قانون دانشگاه و ثبت نام فرد مورد نظر بود. نماینده‌ی وزارت با ذکر این نکته‌ی تعیین کننده که انجام چنین کاری، دریافت دعای خدابیامرزی رو در پی خواهد داشت4 تاکید داشتند که به سبب 15 سال حضور در وزارتخونه، تمام قانون رو حفظ هستند و مشکلی پیش نخواهد آمد5.

طرفین در میانه‌ی بحث متوجه یک باگ بزرگ شدند.

ادامه مطلب...
۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آه بی باران

تقصیر اونا نیست.تقصیر منه.تقصیر منه که هنوز بچه موندم، هنوز دروغ گفتن رو یاد نگرفتم، هنوز یاد نگرفتم وقتی لازمه مثه سگ روی داشبورد جلو کسی که ناحق میگه سر تکون بدم. هنوز با ادات تایید آشنا نیستم. هنوز با ابر و برگ و مورچه و خاک دلم خوش میشه، هنوزم مثه بچگیا وقتی عصبانی میشم بغض راه گلومو میگیره، و هنوز خیلی چیزای دیگه که بودنشون با بقا تو این محیط در تضاده.

کاش میشد همه چیو راجع به امروز بنویسم که یادم نره، اما نه حوصلشو دارم، نه توانشو. و میترسم از روزی که بخونمش و بگم،بچه!تو با اینا عصبانی و ناراحت میشدی؟! میترسم از اون روز.

ولی اینو مینویسم که یادم بمونه: امروز آه کشیدم.

پ.ن.1.استتوس.کز کرده کنج رواق شرقی مسجد دانشگاه.آسمون قشنگه.

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Elevator's Raven

خیلی از خودم بدم میاد وقتی برای راه افتادن کارم مجبورم با یه استاد عقده‌ای محترمانه صحبت کنم و حق رو به اون بدم. میخوام بدونم اگه من نبودم میخواست عقده های خودبزرگ‌بینیش رو سر کی خالی کنه. #استاد کارآموزی

عاشق اون حس یهوییم که وقتی بعد چهل و پنج دقیقه معطلی جلو در اتاقش و 100 بار نگاه کردن به در آسانسور که کی(به معنی چه کسی :دی) از توش بیرون میاد۱ ، بی‌خیال شدم و رفتم طبقه پایین و دیدم آسانسور داره میره بالا- جمله بعدِ وقتی اینجا تموم شد-بهم گفت دکمشو فشار بدم ببینم کی توشه، خود لعنتیش بود!


پ.ن.۱.کاریکاتوری از نگاه تورین در انتظار داین پاآهنین-کاریکاتورش بیشتر در قسمت داین منظورمه۲ :دی


ویرایش(۹۴/۸/۱۲ ۹:۳۰صبح): زمانی که این پست رو مینوشتم احتمال کمی وجود داشت که بعد از پایان کار برم در مورد شخصیت واقعی استاده و تصورم ازش توضیحاتی بهش بدم. الان فقط همینو میگم که این احتمال خیلی زیاد شده و گزینه های دیگه ای غیر از فحاشی هم رو میز هست. بیشعوریش جوری از حد گذشته که خنده دار شده. #دیدار صبح امروز

پ.ن.۱.نامبرده استاد دیجیتال بهترین دانشکده برق کشوره(مثلا)  ، در عین حال به ایمیل اعتقادی نداره و باید به شیوه ی نامه نگاری از زیر در باهاش ارتباط برقرار کرد. کدی که براش تو jsfiddle زدم رو میگه وقت ندارم ببینم و باید پرینت شده بهش بدم. :| تو خود حدیث مفصل بخوان.

پ.ن.۲.واقعا حتی فکر تشبیه ایشون به داین هم خیانته. داین که سهله، هیچ شخصیت آردایی اونقد بی ارزش نیست که با این مقایسه بشه.

پ.ن.۳.یه چیزی در مورد هم آواز پرستوهای.. نوشته بودم اینجا که حیفم اومد زیر توصیفات این آدم کوچیک باشه و پاکش کردم.شاید بعدا دوباره گذاشتم.

۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

پرهیز شتر مست

مهار ِ این شتر  مست۱ را که می گیرد ؟

 کنون که مرتعی این گونه خوش چرا دیده ست

 به سایه سار  خوش  بید و باد جوباران

 دگر نخواهد هرگز به رفته ها پیوست .

 به آب  برکه ی  تلخاب شور و کور کویر

 و آفتاب گدازان دشت های هرگز

 دوباره باز نگردد که آن حریم شکست .

 دگر به بار و خار شتر نخواهد ساخت

 نه ساربان و نه صاحب شناسد این بد مست

 نگاه کن دهانش جه گونه کف کرده ست .

 مهار این شتر مست را که می گیرد ؟


چقد شعرهای خوبی میگه شفیعی کدکنی.


قرار شده دو تا سه ماه به بار و خار شتر بسازم ،تا خاطره ی سایه سار بید بیشتر ازین از فکر آفتاب گدازان ناگزیر کدر نشده.۲


پ.ن.1. در مورد شرابش اینجا گفته بودم.

پ.ن.۲.چه متن تمثیلی مضحکی شد.

پ.ن.۳.چقد صحنه ی جذابیه آفتاب مایل پاییز روی خاک خیس و خزه و سبزه.هیچ عکسی هم نمیتونه منتقلش کنه،چون باید سردی باد و گرمی آفتاب رو همزمان رو تنت حس کنی. # تنها گوشه دلپذیر دانشگاه

۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سوما

ناتوانیم در نوشتن منویات درونی خیلی نگران کننده تر از چیزیه که تصور میکردم.بگذریم.

دنیای قشنگ نو پریروز تموم شد، و چقد خوب بود!
شب اول خوندنش خوابم برد و ۴ صبح متوجه چراغ روشن و کتاب له شده تو رختخوابم شدم.گوشه جلدش تا خورد.ناگوارترین اتفاق برای یک کتاب نو که بعد از سلاخ خانه لعنتی شماره ۵ اصلا نشونه خوبی نبود.اما این کتاب نقضش کرد و حالا مونده حسرت یه خط تا از وسط جلد یه کتاب دوست داشتنی.
کلی چیز میخواستم در موردش بنویسم که میذارم برا وقتی که ذهنم منظمتر شه (و مطمئنا تا اون موقع همشون یادم میره). همین الان یه دلخوشی تو این غروب جمعه طولانی پیدا شد و اونم پیش گفتار جاافتاده ی کتابه.

پ.ن.هوا بارونیه، دیروز هم بود، فردا هم هست و بدترین چیز اینه که  احساسی بهش ندارم.
نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
 مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
 زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آه ، ساعتهاست
 همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
 نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
 نه چراغ چشم گرگی پیر
 اندوه-م.امید

۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

nost-without-algia

کلی چیز که باید بهشون فکر کنم، کلی تصمیم که باید بگیرم، کلی کار که باید انجام بدم، و من از همه ی اینها به شراب کتاب پناه برده ام۱.


سه روز پیش دستنوشته هایی پیدا کردم(اگرچه گم نشده بودند) از سال ۸۶ (+یکی از ۸۵ و یکی دوتا از ۸۸) که تنها خاطرات مکتوب من در تمام عمر بودند. قبل از خوندن تصور میکردم شرم آور بودنشون منو از نوشتن در اینجا دلسرد میکنه. اما انگیزه ام رو بیشتر کردند. نه به این دلیل که شرم آور نبودند [:دی] ، به این خاطر که واقعا چیزهایی از گذشته رو (شاید حتی بی ارزش) به یادم میاوردند که نیاز به یادآوریشون داشتم. [اگر از تلاش مذبوحانه برای ثبت آمار بارشهای جوی و ... صرف نظر کنیم.] و با اینکه جالب نبودند [مگه الان تو چیزایی که مینویسم چه خبره که انتظار بره ۸ سال پیش جذاب باشن؟!] بودنشون بهتر از نبودنشونه.

تو اتاق سابق( و انباری فعلی) چیزهای دیگه ای هم پیدا کردم که پر از خاطره بودند اما درد نداشتند و این هم عجیبه و هم کمی ترسناک.چنان که افتد و دانی.

پ.ن.۱.در راستای خودروانشناسی، شاید جدا علت کتابخونتر شدنم در یکسال اخیر همین باشه+موسیقی

پ.ن.۲.استتوس:در تنها گوشه دلپذیر دانشگاه، به صرف نسخه اکستندد هابیت:نبرد پنج سپاه و هات چاکلت. در حال تحمل درد IBS ناشی از گرمای این تنها نوشیدنی گرم دلپذیر.

پ.ن.۳.ریدینگ استتوس:دنیای قشنگ نو، حدود ۶۵٪. هیچ قضاوتی رو مکتوب نمیکنم که با پایان کتاب خلافش ثابت بشه. با این حال تا حدود ۵۰٪ خیلی به کتاب مطمئن تر بودم.

ادامه مطلب...
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سوراخ ذهنی

قرار بود اینجا ذخیره گاه ذهنیات باشه، اما بعضی وقتها خیلی سخت میشه جا دادن ذهن تو کلمه ها(بعضی یه تعارف الکیه اینجا، همیشه همینجوریه). میدونم که مقصر اصلی کلمه هامن که اینقد کوچیکن.

خیلی وقت پیش که هیچی نمینوشتم فکرها تو ذهنم جمع میشدن، اینقد جمع شدن تا ذهنم پر شد. کم کم بهش فشار اومد، تا اینکه بالاخره یه روز ذهنم سوراخ شد. از اون روز به بعد هیچ فکری تو ذهنم باقی نمیمونه. از همون زمانه که اینقد سطحی و ابن الوقت شدم. درسته که این سطحی بودن باعث میشه خیلی به ذهن فشار نیاد، دغدغه ها کم بشن و کلا خوش بگذره، اما همینم بعد یه مدت خسته کننده میشه. سر همین قضیه بود که تصمیم گرفتم یه چیزایی بنویسم. از چیزی که فکر میکردم هم بهتر پیش رفتم (قشنگ میشه فهمید سطح انتظار خودم از خودم چقد بود) . یه سری چیزا که به سرم میزد نوشتم. ولی مشکل اصلی که هنوز برقراره اینه که ذهنم سوراخه هنوز. هر فکری که به سرم میزنه بعد نیم ساعت دیگه نیست. نه اینکه یادم نمونه، دیگه نمیتونم دغدغه طوری بهش فکر کنم. انگار اون جهان بینی مال همون نیم ساعت بوده. نیم ساعت هم برا کسی مثل من که قلمش اینقد کنده اصلا کافی نیست.

خوشبختانه این صدای جاری در فضای عصر امروز و صبح فردا اونقد از بچگی تو ذهنم مونده که لازم نباشه در موردش چیزی بنویسم.هرچند میترسم تا چند سال دیگه خبری ازش نباشه.

پ.ن.۱.استتوس:از شبی که توش پست اول رو تو همین نقطه که الان هستم، نوشتم کمتر از یه ماه میگذره. دیشب و امروز در مورد کلی چیز میخواستم بنویسم، که با چندین اینتراپت و چندین بار بستن در لپ تاپ به خاطر آنچه شرحش در سطور بالا رفت چیزی ننوشتم. نمیدونم چرا فکر کردم نوشتن از سوراخ ذهنی به بهبودش کمک میکنه.

۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute