کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۸۵ مطلب با موضوع «حسب حال» ثبت شده است

بی‌تابی

بچه‌تونو تو محیط عمومی ماچ نکنین. شاید یکی دید دلش خواست.


بعد این بود که گفت «بابا یدونه محکم هلم میدی؟»

چند دقیقه پیش رفتن ولی تابا هنوز تکون می‌خورن.

۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

جهانی که از صحبت دست نمی‌کشد

«در هر جمعی، چند نفری هستند که به اصطلاح «مجلس‌گردانی» می‌کنند. حرف می‌زنند، سؤال می‌پرسند، بحث می‌کنند و سر و صدا راه می‌اندازند. اما در کنار آن‌ها، چند نفری هم پیدا می‌شوند که ترجیح می‌دهند در حاشیه بمانند و لب به سخن باز نکنند. درون‌گرایانی که مشغول خیال‌ها و گشت‌زنی‌های ذهنی خودشانند و انگیزه‌ای برای معاشرت یا مبارزه با دیگران ندارند.»

«او استدلال می‌کند که فرهنگ آمریکایی، و درکل جهان غرب، برون‌گرایی را می‌ستاید. کلاس‌های درس و محیط‌های کارْ پیرامون آن‌هایی طراحی شده‌اند که می‌توانند در میان سروصدا و ازدحام دفاترِ پلان باز و توفان‌های فکر برای مشارکت همه، موفق باشند. در همین حال درون‌گرایی «جایی میان سرخوردگی و آسیب‌شناسی» قرار می‌گیرد، چیزی که باید در راه رسیدن به یک خویشتن بهتر، بر آن فائق آمد.»

«درون‌گراییْ آدمی را به‌سمت درون، به جهان افکار و احساسات هدایت می‌کند، درحالی‌که برون‌گرایی رو به‌سوی بیرون دارد، به‌سوی انسان‌ها و فعالیت‌ها. درون‌گراها برای بازیابی توانشان به تنهایی نیاز دارند؛ برون‌گراها توان مورد نیازشان را از معاشرت می‌گیرند. »

«در آن سخنرانی، او داستانی تعریف کرد دربارۀ رفتن به اردوی تابستانی به‌عنوان یک نُه سالۀ درون‌گرا، با چمدانی پر از کتاب و انتظاری شادمانه برای همان جنس معاشرتی که در خانه به آن عادت داشت: مقدار زیادی مطالعۀ دسته‌جمعی در سکوت، همراه با «گرمای حضور فیزیکی» دیگرانی که در نزدیکی‌اند، در حین «پرسه‌زنی دوروبَر سرزمین هیجان‌انگیز درون ذهن خودت.» اما اردو چنین نبود -بیشتر شبیهِ «یک مهمانی آبجوخوری بود منتهی بدون هیچ الکلی»- و کین چمدان را حتی باز نکرد. او گفت اولین بار نبود که «این پیام را دریافت کردم... که باید سعی کنم خودم را برون‌گراتر جا بزنم.»

«پَت ویدرز، قائم‌مقام ارشد و رئیس منابع انسانیِ لینکدین، تماشای سخنرانی تِد کین را به یاد می‌آورد و اینکه فکر کرد «این منم.» سال‌ها پیش، وقتی تازه رئیس شده بود، مجبور شده بود به اعضای تیمش توضیح بدهد که چرا برای گپ‌زدن در آشپزخانه نمی‌ایستد، چرا ناهار را تنها صرف می‌کند، و اینکه درِ بستۀ دفترش به این معنا نیست که آن‌ها را دوست ندارد یا قدمشان روی چشم نیست.»

از اینجا.

۲۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Eternal question

یه جارو هم نداریم پیشی رو برداریم بریم بر بلندای کوهستان، بگیم:

Who am I, Zardak?

۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فتح بهشت

واژه‌ها همونقدی که میگن مهمن یا این حرفا مال کتاباست؟
به خودم اجازه‌ی برداشت از اینکه گفت «کشیک بودم» و نگفت «پیشش بودم» بدم یا این تفسیرها بیش از حد ادبی و شاعرانه است؟
هممم. بگذریم. برداشت روا باشه یا نباشه، تواناییش در تحت تاثیر قرار ندادن خونه در چند سال اخیر فوق‌العاده بوده.
۰۵ تیر ۹۶ ، ۲۱:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سزارین عاطفی

بین این دو موضوع خلط نشه لطفا، منم دوس دارم برم با دوست افسرده‌ام یه ساعت صحبت روانشناسانه و گریه کنم و غمش رو بزدایم، اما تواناییش رو در خودم نمی‌بینم. به همین خاطره که تمایلی در من مشاهده نمیشه. گوسفند نیستم وگرنه.

۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سنگینی کوله‌بار وجود

-وقتی هنوز تو شوک همچین خبری هستی همه‌چیز مسخره به نظر میاد. از سطرها و صفحه‌ها قلم‌فرسایی در باب معرفت و توجیه و صدق تا طراحی دکمه‌های ریموت در. اینجور وقتا اون «که چی» همیشگی، پتکی میشه بزرگتر از هروقت دیگه‌ای و هرچیز که احساست رو درگیر نکنه له میکنه. 

-تو گیجی بعد خبر بودم که چشمم افتاد به مجله‌ی تبلیغاتی فلان شرکت. پتکی که گفتم رفت بالا تا از ورود افکاری تا این حد سطحی به ذهنم جلوگیری کنه. فروش و توسعه و استارت‌آپ و هر زهر مار دیگه‌ای که تمام معنای زندگی وانمود میشن. ولی بالای سرم متوقف شد. یادم اومد آشنایی من و اون هم بواسطه‌ی همین دنیاها و ارتباطمون در همون سطح بود. یادم میره که توی این مسخره‌بازیها هم زندگی جریان داره.

-مضحک نیست که هفته پیش ازش خواستم وقتایی که این هفته میاد رو بنویسه؟ مسخره نیست که همین سه‌شنبه بهش گفتم تا قبل از شروع کار کدوم آموزش‌ها رو ببینه؟ احمقانه نیست که دو هفته پیش یه گلدون گذاشت رو میزش و الان خودش نیست و گلدونش هنوز هست؟ که هنوز برچسب‌ کارای برنامه‌ریزی شده‌ش رو میزش چسبیده؟ ظالمانه نیست که یه ماه پیش با ذوق میگفت دفتر جدید چقد حس کار میده و الان هیچ حسی نداره؟ و من احمق تو دلم این همه برونگرایی احساسات رو شماتت میکردم. ولی خب، نیمه‌ی پرش اینه که امثال من که بمیریم آدمای کمتری یاد خاطراتشون میفتن. کاش تو هم هیچوقت از حس کار نمیگفتی. چقدر خوب شد که اون جدول لعنتی وقتها که ازت خواسته بودم رو پر نکردی.

-دنیای عجیبی شده. تو گروهی که خودش هست برای بازماندگان آرزوی صبر میشه. میشه به جای آرزوی سوم شخص، به خودش پیام داد که خدا رحمتت کنه. هیچوقت تیک دوم نمیخوره ولی اگه فقط یه پیام باشه که تیک دومش اهمیت نداشته باشه همینه. 

-نمیدونم همه انقدر خودخواهن یا نه، کمتر میتونم به چیزی غیر از اشتراکاتم با اونی که رفته فکر کنم. تو این مورد، به داکیومنتی که هفته پیش باهاش شیر کردم، به میل‌لیستی که دو هفته قبل اسمش رو توش گذاشتم. به اون زیرپایی لعنتی. اون زیرپایی لعنتی که حواسم نبود و کشیده بودمش سمت خودم و هیچوقت بابتش عذرخواهی نکردم.

-اینکه بجای نشستن رو صندلی روبروم زیر چند متر خاکی اونقدر غیرقابل باوره که هی فراموشش میکنم. ولی کاش هیچوقت فراموشم نشه. از اینکه فک کنم بعد شنیدن همچین خبری(آره رفیق، تو دیگه تبدیل به خبر شدی) تغییر کرد‌ه‌م خجالت میکشم. حس میکنم مال خودم نیست، حرومه. ولی اگه اتفاق افتاد حلالش کن. لطفا.

۱۳ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

حکایت باقی

حفاظ آهنی رو هم قفل کردم،فقط مونده یه در.
یاد اون صبح تابستونی افتادم که اینجا نشستم آنک نام گل خوندم.
اون صبح زمستونی که اولین محصول ۶ماه زحمتو رو همین سکو دیدم.
اون همه عصرا که از بی‌حوصلگی تو این حیاط قدم زدم.
۲۲ماهی که شاید بیشتر از هرجایی اینجا سپری شد، و حالا آخرین شبشه.
چه خوب بود که تونستم تنها باشم امشب. 
به پایان آمد این «دفتر».
۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مرغ خسته‌جان

دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام،
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت!

دو جور جاودانه داریم. یکی اینکه تا ابد ادامه داشته باشه و یکی اینکه تا ابد طول بکشه. دومیه که قشنگه، که همون لحظه‌ی اول تا همیشه کش بیاد، که کار اصلا به این نکشه که بپرسه چته.
۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Whomping Rain

دیشب خیلی شب عجیبی بود.

از یک جهت احتمالا آخرین شب MK به شکلی که می شناختم بود. چند نفر که نقش اساسی در خاطره‌های ۲۱ماه گذشته داشتند دیگه نخواهند بود. حتی ممکنه بعد از تعطیلات دیگه توی این خونه‌ی دوست‌داشتنی با همه‌ی خاطره‌های خوب و بدش نباشیم. با همه‌ی صبح‌های خلوت، بعد از ظهرهای کسل‌کننده و شب‌های بعضا پربارش. با بالکن عجیب و قشنگش.

به همین خاطر رفتنم خیلی به تاخیر افتاد و پیاده‌روی شبانه‌ی نهایی مصادف شد با یکی از شدیدترین بارونهایی که تو تهران دیدم. مجبور شدم نیم ساعت تو ت. منتظر بمونم تا بمونم مسیر ۱۰دقیقه‌ای تا خونه رو بدون غرق شدن طی کنم. ولی نیم ساعت بدی نبود.

از اول هفته برنامه‌ریزی میکردم که داستان پنجم دوشنبه شب تموم شه و قبل از تعطیلات بتونم برش خوبی بزنم. از شدت صرفه‌جویی و به خاطر اشکالاتی که تو برنامه پیش اومد سهم پیاده‌روی دیشب خیلی بیشتر از ۱۰دقیقه‌ شد. هنوز تو فکر چاره بودم که رگبار زودرس بهاری کارم رو راحت کرد.

پ.ن.استتوس: گوشه‌ی دلپذیر دانشگاه. موقع اومدن «بوتراکل» رو دیدم که گوشه‌ی دیگه‌ای مشغول بود. فکر نمیکردم اسم‌گذاری انقدر موثر باشه :)

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

the trio

 خب قبول. بی‌نتیجه‌ی بی‌نتیجه هم نبوده. آره، نتونستم هنوز بین دو تا راهی که قرار گذاشتم تو جفتشون راه برم تعادل برقرار کنم. ولی اینو فهمیدم که کافی نبودن این دو تا. سومی رو هم پیدا کردم ولی مسئله‌ی به نظر حل‌ناشدنی پیش بردن همزمانشون(که حالا بغرنج‌تر شده) همچنان برقراره.

سومی همونه که از Mythopoeia میگذره. خیلی دوره ولی خودش گفته دیگه، فقط همینه که مونده.

دلم برا این حدود دو ماهی که رفت و آمد‌های صبح و شبش انقد پر بود تنگ میشه. امیدوارم این تصمیم که قبل از تموم شدنش متوقفش کنم(ته پنجمی) تصمیم درستی باشه.

مشخصه که عقله یه سری امتیاز داده و در عوض داره اونجوری که دوست داره اوضاع رو کنترل میکنه. هوشمندانه‌است. حداقل از سروکله زدن با یه ناراضی چموش بهتره احتمالا. 

۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute