کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۸۵ مطلب با موضوع «حسب حال» ثبت شده است

سوراخ ذهنی

قرار بود اینجا ذخیره گاه ذهنیات باشه، اما بعضی وقتها خیلی سخت میشه جا دادن ذهن تو کلمه ها(بعضی یه تعارف الکیه اینجا، همیشه همینجوریه). میدونم که مقصر اصلی کلمه هامن که اینقد کوچیکن.

خیلی وقت پیش که هیچی نمینوشتم فکرها تو ذهنم جمع میشدن، اینقد جمع شدن تا ذهنم پر شد. کم کم بهش فشار اومد، تا اینکه بالاخره یه روز ذهنم سوراخ شد. از اون روز به بعد هیچ فکری تو ذهنم باقی نمیمونه. از همون زمانه که اینقد سطحی و ابن الوقت شدم. درسته که این سطحی بودن باعث میشه خیلی به ذهن فشار نیاد، دغدغه ها کم بشن و کلا خوش بگذره، اما همینم بعد یه مدت خسته کننده میشه. سر همین قضیه بود که تصمیم گرفتم یه چیزایی بنویسم. از چیزی که فکر میکردم هم بهتر پیش رفتم (قشنگ میشه فهمید سطح انتظار خودم از خودم چقد بود) . یه سری چیزا که به سرم میزد نوشتم. ولی مشکل اصلی که هنوز برقراره اینه که ذهنم سوراخه هنوز. هر فکری که به سرم میزنه بعد نیم ساعت دیگه نیست. نه اینکه یادم نمونه، دیگه نمیتونم دغدغه طوری بهش فکر کنم. انگار اون جهان بینی مال همون نیم ساعت بوده. نیم ساعت هم برا کسی مثل من که قلمش اینقد کنده اصلا کافی نیست.

خوشبختانه این صدای جاری در فضای عصر امروز و صبح فردا اونقد از بچگی تو ذهنم مونده که لازم نباشه در موردش چیزی بنویسم.هرچند میترسم تا چند سال دیگه خبری ازش نباشه.

پ.ن.۱.استتوس:از شبی که توش پست اول رو تو همین نقطه که الان هستم، نوشتم کمتر از یه ماه میگذره. دیشب و امروز در مورد کلی چیز میخواستم بنویسم، که با چندین اینتراپت و چندین بار بستن در لپ تاپ به خاطر آنچه شرحش در سطور بالا رفت چیزی ننوشتم. نمیدونم چرا فکر کردم نوشتن از سوراخ ذهنی به بهبودش کمک میکنه.

۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

feeling stretched

در واقع سوالی که الان مطرح میشه اینه که برای رهایی از این پنجشنبه‌ی طولانی و کسل پاییزی چه باید کرد؟ ترجیحا راه‌حل‌های پیشنهادی در ‌محدوده‌ی تخت‌خواب باشن و غیر از کتابهای موجود در قفسه و لپ‌تاپ به ابزار دیگه‌ای نیاز نباشه.

نمیدونم تو این وضعیت کسالت‌بار هوس خوندن دوباره‌ی هری پاتر چیه که زده به سرم(البته بقیه کتابها0 هم وضعیت نسبتا مشابهی دارند) داستانش از خیلی نظرات باگ داره ولی انگار یه جادویی تو نوشته هاشه. وگرنه چرا باید برای منی که آخرین بار حداقل 6-7 سال پیش1 کتاباشو خوندم هنوز جذاب به نظر بیاد؟(مثلا 7 سال رشد سنی و عقلی داشتیم) اینکه شرح اتفاقات جاری در هاگوارتز و ... خیلی از اتفاقات سرنوشت‌ساز داستان دلپذیترتره هم این شک رو قویتر میکنه. در هر صورت رولینگ،ننگت باد.


پ.ن.0.مثل حماسه دارن شان(قصه های سرزمین اشباح) که هوس خوندنش صبح امروز زده بود به سرم. اینها همه از نشونه های یه ذهن بیماره.

پ.ن.1.واقعا فک نمیکردم 8سال از انتشار یادگاران مرگ گذشته باشه.(و ازون عجیبتر فک نمیکردم زندانی آزکابان مال قرن 20 باشه!) یعنی من در فاصله 10 تا 15 سالگی هری پاتر میخوندم؟ پس حتما یه کرمی داره کتابش که هنوز یادمه همه چیشو. یا شاید اگه دوباره الان بخونم این حس از بین میره؟ اگه بدتر شد کی پاسخگوئه؟ اومدم 4خط بنویسم ذهنم منظم شه نصف ذهنیتهام بر باد رفت.

پ.ن.2.جاست تالکین. #عنوان

پ.ن.3.استتوس: در این مورد تو دو خط اول توضیح دادم.لیسنینگ تو ناتینگ. خیلی لذتبخش و کمی دردآوره که وسط چارراه حوادث زندگیت نشسته باشی و به این چیزا فک کنی. هرکسی هم که با سرعت از کنارت رد میشه بهش بگی میگ میگ.

۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

دیوانه اشک

با اینکه حالش طبیعی نبود نمی تونم ببخشمش.

بعد این همه وقت که از خودم میپرسیدم چرا دلتنگش نمیشم، چرا دلم فقط دیدنشو نمیخواد، چرا..،چرا...؛ فکر نمیکردم با دیدن دعوای یه بچه با مامانش (یا دعوای یه مامان با بچش یا معذرت خواهی بچه از مامانش یا هرچی،اصلا اینکه چی میگفتن چه اهمیتی داره؟) و بعدشم یه آفتاپ پاییزی روی انگشتام وسط اتوبوس بغض گلومو بگیره و لبمو گاز بگیرم تا چشام بیشتر ازین خیس نشه. به همه اون صبحای پنج شنبه و جمعه و 6صبح و 3 و نیم عصرهای روزهای دیگه ی سالها پیش فکر کنم و حسی رو تجربه کنم که خیلی وقت بود ازش خالی بودم. خوشحال باشم که هنوز فقط یه چیز هست که ازین چشا اشک دربیاره.چشایی که انقد خشک شدن که حساب هر بار خیس شدنشون تو این چندسال رو داشته باشم.

یهو زد به پشتم و گفت برو کنار دیگه.انگار راه بیرون رفتنش از اتوبوس فقط از وسط خاطره های من میگذشت. با اینکه حالش طبیعی نبود نمی تونم ببخشمش.


پ.ن.استتوس: در تنها گوشه ی دلپذیر دانشگاه.

۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

پلید دخمه ها

" چه می کنی؟ چه می کنی؟
درین پلید دخمه ها ،

سیاه ها ، کبودها ،

بخارها و دودها؟


ببین چه تیشه می زنی

به ریشه ی جوانیت،

به عمر و زندگانیت.

به هستیت، جوانیت.


تبه شدی و مردنی،

به گورکن سپردنی،

چه می کنی؟ چه می کنی؟"


پ.ن.1.اینجا میشه شنید. از معدود آهنگهایی که از شعر به آهنگ رسیدم،خوشبختانه. میتونست تاریکتر باشه.
پ.ن.2.جدا کردن قسمتی از شعر که معنای مستقلش با کل شعر فرق داره از فنون ناجوانمردانه و بسیار کاربردیه که بعد از آشنایی با اپراهای بهروز غریب پور بهش اعتقاد پیدا کردم.#عنوان سایت.
پ.ن.3.استتوس: سکوی دانشکده، در انتظار شروع کلاس، آفتابی که هر لحظه بیشتر پیشروی میکنه و هنوز قابل تحمل نیست، بوی سیگار بغلیا که اصلا قابل تحمل نیست،باید برم.لیسنینگ تو بالایی(انتظار دیگه ای میره؟!)

۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

پاره‌ای توضیحات

1.در باب عنوان سایت...اینجا حیفه، بعدا توضیح میدم.
2.همچنان وضعیت کاور و قالب در هاله ای از ابهام قرار داره.نمیدونم از عکسهای امروز چیزی در میاد یا نه.به نظر نمیاد وقت اجرای فالب هم به این زودیها فراهم بشه.
3.اصلا وضعیت جالبی نیست، خوشحال و بی خیال بودن در شرایطی که میدونی نباید باشی(اینجا نباید بیشتر معنی نشاید میده تا نباید!) + خیلی چیزهای دیگه که نمیخوام وارد جزییاتش بشم.به خصوص عنصر نامطلوب  شماره 1.

پ.ن.1.استتوس: در مسیر همیشگی و روی صندلی شماره 13 همیشگی. لیسنینگ تو اپرای حافظ ^_^
پ.ن.2.در مورد کتاب‌ها به زودی می‌نویسم :)
پ.ن.3.این نوشته به صورت افلاین در ساعت 18:20 شنبه 11 مهر ماه نوشته شد :))
۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute