کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۸۵ مطلب با موضوع «حسب حال» ثبت شده است

دیوار و باره

شب و گرما و پشه ها و قل قل لوله ها، روز و صدای پتک و بی حوصلگی جمعه ها و تباهی دوباره.

هفته متعادلی بود و ازش امید آخر هفته ی خوبی میرفت، اما با یه تلاش ناکام برا خاطره سازی زورکی نابود شد. شاید اگه سعی نمیکردم صبح دیروز رو از عادی بودن بالاتر ببرم این دو روز اینقدر از عادی بودن پایینتر نمیرفتن.

دوست دارم راجع به یه سری چیزا حرف بزنم ولی نمیتونم بریزمشون تو جمله ها، نمیتونم بنویسم. از بی رویایی و جای خالی یه آرزوی درست و حسابی تا داستان عقل گرایی و تجربه گرایی و طمانینه کودکی و عتاب ترجیح مقصد بر مسیر، یا داستان تپه ها.

پ.ن.کلمه ها منتظر این فریاد زدن بودند؟ الان دیگه وقت جاری شدن نیست!
پ.ن.2.استتوس: در بستر خواب، تمرین مستمر عدم.
۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

خلوت سرا

مدت نسبتا زیادی میشه که تنها زندگی کردن رو تجربه کردم، کم هم نبوده تعداد شب و روزهایی که بدون دیدن حتی یه نفر سپری شد، اما امشب فهمیدم که اونا چقدر عادی بودن، و امشب و چند شب پیش رو چقدر غریب.

این دو سه شب قراره در تنها جایی تنها باشم که از تنهایی برام دوست داشتنی تر بوده، و هیچوقت توش تنها نبودم.1 همین تفاوت باعث میشه که اون تنهاییها در برابرش یکم سرسری و بچگانه به نظر بیان. تنها همنشینانم چند تن از خویشاوندان دور و نزدیک دایناسورها خواهند بود.

پ.ن.1.خیلی عجیبه که تا حالا پیش نیومده بود.

پ.ن.2.توبه شکن.

پ.ن.3.استتوس: دلپذیرترین گوشه ی دلپذیرترین مکان دنیا، محل ارسال اولین پست + صدای غروب و صدای اذون.

۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

جدایی های بسیار

خب، برگشتم. "اینجا، در پایان همه ماجراها."

امروز، آخرین روز دانشگاه بود، چندبار دیگه مجبورم برای کارهای اداری بیام، ولی اونارو نمیشه به رسمیت شناخت. و این احتمالا یعنی خداحافظی با "اینجا".

صبح احساس میکردم که با شکستن طلسم دانشگاه اینجا هم عادی شده، مثل همه ی فرشته های نجاتی که تو داستانها با از بین رفتن مشکلات میرن، چون وظیفشونو انجام دادن. فکر میکردم "اینجا" هم وظیفه اش رو انجام داده.

ولی اشتباه میکردم، خوشبختانه. اینجا همچنان جادوشو داره.

چند سال از کنار اینجا رد میشدم، و میگفتم چقدر خوبه که آدم اینجا رو داشته باشه. ولی نمیدونم که چی مانع اومدنم به اینجا میشد،شاید همون چیزایی که وقتایی هم که میدونستم باید بنویسم مانع بوجود اومدن اینجا میشدن. یادم نیست اولین بار کی و چجوری اومدم اینجا،شاید حدود یه سال پیش بود، اما فعلا قراره اینبار آخرین بار باشه.

تو 6ماه آینده، تقریبا هرروز از چند صد متری اینجا رد میشم، اما قرار نیست ببینمش، یا در واقع قراره نبینمش. ممکنه بعد 6ماه دیدار میسر بشه و ممکنه نشه. امیدوارم این دوری به بهتر شدن سرانجام ماه ششم کمک کنه.


پ.ن.استتوس: اینجا، تنها گوشه دلپذیر دانشگاه.

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

تمت

تموم شد،ولی خوشحال نیستم ، فقط .. خالیم.


حق نداشت بعد این همه مسخره بازی جوری تموم شه که نتونم از تموم شدنش خوشحال شم. رو این خوشحالی و انگیزه اش حساب کرده بودم.

ای کاش هوا امروز ابری نبود.

عصر برمیگردم، هم "اینجا" و هم "اینجا"

پ.ن.استتوس:تنها گوشه دلپذیر دانشگاه، زیر بارون.

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

هیچستان نه تو

سرشار از تناقض بودم امروز.

وسط لابی یه شرکت، جایی که از هر طرف صحبت سهام و فاکتور و هدیه نوروزی مدیرعامل د.ک و ن.ب و ... بود نشسته بودم و جدال دو نفر بر سر سنگم رو میخوندم، یکی میگفت سراپا مولکولیم و اراده توهمه، یکی میگفت فلان چیز و فلان چیز رو نمیشه با ماده توجیه کرد و قس علی هذا.

سرمو که از نوشته بلند میکردم و اطرافیان رو میدیدم خنده ام میگرفت و از خودم میپرسیدم اینجا چیکار میکنم؟! به حدی با محیط تناقض داشتم که میشد سراغ دفتر مدیریت رو بگیرم و فریاد بزنم:

 "هان کجاست، پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟

..با قلاع سهمگین سخت و ستوارش..با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش سرد و بیگانه...

...ما برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم!"

 اما من برای فتح اونجا نبودم.

تسلیم هم نشده ام. نمیدونم اسمش چیه. شاید پذیرفتم که اون هم باید باشه، فقط مباد روزی که آزادگی نیاکانم رو از یاد ببرم و اصل قرارش بدم.

بالاخره رفتیم تو و صحبت شروع شد. پرسید برنامت چیه، گفتم برا ارشد میخونم. گفت همین رشته؟ گفتم نه،فلان. گفت یکی از هم دوره های ما هم در همین حاله، گویا ویروسش میگیره. خواستم فخر بفروشم و بگم عطار الکی نگفته که این علم لزج چون ره زند، بیشتر بر مردم آگه زند. نفروختم البته.

پ.ن.1.چقدر آخر شاهنامه ی اخوان خوبه :(

پ.ن.2.متاسفانه اونی که از اراده دفاع میکرد اصلا کارشو خوب انجام نداد. بهترین جواب برا کسی که اراده رو قبول نداره اینه که حرفشو بپذیری و بعدش بخوابونی تو گوشش.

پ.ن.3.تو مسیر رو یه دکه ویژه نامه عید دانستنیها رو دیدم و نتونستم ازش بگذرم. از خجالت این دوری 9ماهه هنوز بازش نکردم، هرچند چون آدمای پشتش زیاد معلومن از اون اشیایی نیست که بشه زیاد باهاش ارتباط عاطفی برقرار کرد.

۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فریاد شهر

اواخر اسفند 88 اولین رویارویی من با تهران.

خیلی بیشتر از حد تصورم بد بود. گرمای عجیبی که اصلا با تقویم همخونی نداشت، ناراحتی خونه ای که اون دوروز توش بودیم و ... . تو همون دو شب یه حس سنگین و قوی و ترسناک رو تو شبهای تهران تجربه کردم. یه بی قراری وحشت آور. اینکه تهران خیلی بزرگه رو تو روزاش که همه جا کلی آدم دور و برتن متوجه نمیشی. وقتی شب میشه و به ظاهر همه جا خلوت میشه،وقتی دیگه کلی آدم دور و برت حرف نمیزنن و نمیرن و نمیان، نفس یه موجود غول پیکر رو از همه جهت احساس میکنی که بی نهایت صدا توش جریان داره، و اگه بتونی درکش کنی از ته دل میترسی.

امشب بعد مدتها دوباره احساسش کردم.

۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آلومینیوم ثانی

1-از بالای سرم یه صدایی اومد کاملا شبیه در بالکن رو به حیاط پشتی. همونقدر تیز و کشدار. صدای اذان مسجد و گرمی آفتاب و نشستن وسط خاک و گیاه باعث شد بدون یه لحظه تردید بالا رو نگاه کنم و ببینم کی اومده رو بالکن. ولی طبیعتا چیزی جز آسمون دود گرفته و ساختمون دانشکده ندیدم. مسلمان نشنود کافر نبیند چنین ضد حالی. قشنگ معلومه چقدر زور شرایط محیطی به حافظه میچربه.

2-شنبه هفته پیش، یعنی 17 بهمن، حوالی ساعت 4. توضیحش بمونه برا یه پست دیگه.

----------

ادامه مطلب...
۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مطایبه ی دهر

انگیزه ی این شکلی رو خیلی وقته که تجربه نکردم، و برا همین نمیخوام راحت از دستش بدم.

در عنفوان جوانی و روزگار دلخوشی، یه خازن منفجرشده رو تو جامدادی ام گذاشته بودم؛ شاید به نشانه ی افتخار به آنچه که خواهم شد. چند دقیقه پیش در حین فرار از آنچه که داشتم میشدم جامدادی ام رو تکون دادم تا پاک کن ازش بیاد بیرون که یهو یه استوانه ی کوچیک ازش افتاد بیرون. عملکرد ناخودآگاهم اونقدر ناشیانه بود که خودم هم متوجه ترسم شدم. با یه ثانیه تاخیر بهش نگاه کردم که ببینم سرنوشت واقعا تا این حد اهل کنایه زدن هست یا نه.

نبود. درپوش انتهای خودکار بود.


۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مست بی‌سر سرخوش

امروز اون آخر هفته‌ی بعدیه که تو پست دفچ گفته بودم.روزهای نسبتا خوبیه.
طبق قاعده‌ی همیشگی روزهای خوب نوشتنم نمیاد. اما خاطره‎های این جند روز رو حیفم میاد ننویسم.
1-عصر سه‌شنبه بعد حدود 10 روز رفتم MK. خیلی ناچیز احتمال میدادم که بلایی سرم بیارن ولی اولش همه چی عادی بود. بعد جلسه یهو بچه‌ها راجع به فارغ‌التحصیلی ازم پرسیدن. داشتم موتورو گرم میکردم واسه ناله کردن که دیدم بهّ! بندگان خدا برام جشن فارغ‌التحصیلی گرفتن. تنها چیزی که میشد گفت این بود که حالا ای موقع؟ اونم برای منی که تا قبل شروع جشن برنامه‌ام این بود که زودتر اونجا رو بپیچونم و شاید احتمالا شب پیش رو رو نخوابم، بلکه اون گزارش لعنتی تکمیل بشه و تحویلش بدم. در هر صورت مراسم اجرا شد و اون شب با دو ساعت تاخیر از برنامه رسیدم خونه، ولی احساس خیلی خوبی رو تجربه کردم که خیلی وقت بود خبری ازش نبود.(من این شکلی از یه اجتماع انسانی بیش از یک نفر صحبت کنم یعنی خوشم اومده واقعا)
2-نظر به اینکه سه‌شنیه شب پیشرفت چندانی در گزارش حاصل نشد، ناچار از 5 صبح چهارشنبه ادامه‌اش دادم. چگالی فعالیتم در اون 5ساعت در 4سال اخیر بی سابقه بوده. خدا رو شکر بالاخره به موقع تموم شد.
3-قرار بود آخر هفته بریم خونه، ولی دلم خیلی راضی نبود و میخواستم بپیچونم. از یه طرف برف سنگین مقصد و از یه طرف کاری که برای شنبه تو دانشگاه پیش اومد نذاشت آزادانه در جهت منافع دلم حرکت کنم و متاسفانه توفیق به صورت اجباری نصیب شد.
4- در نهایت انگیزه‌ی اصلی پیچوندن سفر، دیروز عصر عملی شد و چندتا دستاورد خوب داشت. چنتا مارکر برای شروع درس، یه کتاب خیلی دوست‌داشتنی که خیلی اتفاقی پیدا شد(اینجا-دیروز فهمیدم خریدن کتاب یهویی چقدر لذتبخش تره) و فهمیدن اینکه ون هم وسیله‌ی جالبی برای جابجاییهای نسبتا بلنده، مخصوصا که مشکل برخورد نزدیک هم نداره.
5-این روزها نان، آب، آواز همایون و علی قمصری گوش میکنم، چقدر خوبه! تقریبا همه قطعه‌هاش حداقل یه نقطه‌ی بدیع دارن. این چندتا داره:

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

دفچ

میترسم اینی که الان کنارم نشسته تموم شه.عزیزم اینقد نریز بیرون. از شدت خروجی، علم و دانشش به اطراف میپاچه. محیط عمومیه برادر. رعایت کن یکم.

دوران پرفشاریه ولی پیچیده نیست،خدا رو شکر. پنجشنبه یه درجه شلتر میشه، تا آخر هفته‌ی بعد خیلی بیشتر و امیدوارم تا وسطای بهمن تموم بشه کلا.

نمیخوام به این اشاره کنم که اگه کم‌کاریها نبود چقدر میتونست دوران آسونتری باشه. نمیخوام.

چه آتش‌ها گوش میدم تو سایت دانشکده، بالاترین آواز همایون هم نمیتونه صدای لعنتیش رو بپوشونه. :/

پ.ن.عنوان: dafach، متاسفانه معادل فارسی نداره.

۲۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute