فک نمی کردم از رکورد شرارهها دو ماه گذشته باشه، و در واقع فک نمی کردم این وضعیت سرگشته از حداقل دو ماه پیش وجود داشته.
تمام این مدت قرار بود ادامهاش هم محقق بشه. ولی خب، چیزی که دیروز هم محقق شد ادامهاش نبود. فقط مقدار زیادی راه رفتن بود. بیشترش از م.ا تا م.و. طبعا نتیجهگیری خاصی نداشت، البته نه که نتیجهی خاصی نداشته باشه. حداقل یه کتاب با زیباترین طرح جلد دنیا رو خریدم.
دیروز صبح هم شروع قشنگی داشت. شرکت خالی بود و چند دقیقه اینجوری داستان گوش کردم:
بیشتر از اونقدی که دلم برا اینجا تنگ شده، برا منی که اینجا مینوشتم دلتنگم.
امروز اینجا هم صاحب عنوان فرعی شد و هم یک برادر. میشه یه روزی راجع به «آن من که میسراید» بنویسم؟
دوست عزیزم، پ، من از تو می ترسم.
هرچی که بیشتر میگذره بیشتر میفهمم به خاطر کسایی مثل تو از جایی که قبلا بودم فرار کردم. وقتی از تجربیاتت میگی و یاد خاطرات بدم میفتم، اگه ازت بپرسم که چرا؟ میگی راهش همینه. الان میفهمم من از اینکه تو اینقدر با این راه راحتی میترسم.
پی عزیز، من از سازگاری فوقالعادهی تو برای بقا میترسم، چیزی که خودم ازش بهرهی چندانی نبردهام.
من از اینکه تو با چیزی که بهش نیاز داری کنار میای میترسم، از حرف زدن همیشگیت ازش، از دیوانگیای که تو رفتارهات نیست.
من از شماهایی که به گرفتنی بودن حق اعتقاد دارین و بهش عمل میکنین میترسم؛ و انفعال شخص من در صحت اینکه از گرفتن تا ندادن راهی نیست خدشهای وارد نمیکنه.
پی عزیز، تو عنصر مشترک ترسهای منو داری و به کارش بستی. تو «مطمئنی».
پ.ن. دیروز یکی از خوشایندترین تعریف های اوقات اخیر از خودم رو شنیدم. اینکه بعضا خودزنی میکنم. دلچسب بود.
دیشب بود، دو ساعت قدم زدنی که به مرور تقریبا هرچه از ده سال از زندگی(۷-۱۷) در ذهنم مونده بود گذشت و حالا شاید احمقانه به نظر برسه. فقط برای اینکه یادم نره کی بوده، و کجا.
یادگار شاهد دیشب:
استتوس: گوشهی همیشگی دانشگاه. در مورد صفتش باید صحبت کنیم.
یه سال پیش بود؟ وقتی که سر کار حرف از این میشد که یکی تخصصیتر بره سمت فلان کار و ته دلم میگفتم چی میشه اون یه نفر من باشم، اما جراتشو نداشتم حتی پیش خودم بلندتر فکر کنم؟
دو سال پیش بود؟ وقتی اولین بار نمیدونم از کجا و چجوری، یهو، فهمیدم همچین رشتهای هم هست؛ به دور از دست بودن چنین تغییر بزرگی فک میکردم و آرزوی محال تحققش؟
بهار پارسال-۹۴- بود؟ وقتی که اون ایمیل احمقانه-اوج پیگیریم- رو از سر استیصال زده بودم که حداقل تکلیف تابستون مشخص بشه؟
پاییز پارسال بود؟ وقتی که اون همه تردید سر انتخاب نهایی بود و از هیچ چیز مطمئن نبودم؟
عید امسال بود؟ که جرات نمیکردم به ثمربخش بودن دست و پا زدن هرچند اندکم امیدوار باشم، که مبادا بعدا به این امید احمقانه بخندم؟
خب بعد چی باعث شد که به وضعیت فعلی برسم؟ نه که به موجود بهتری تبدیل شده باشم (که نشدم) ، اینکه چرا رویاهایی که هر کدوم در زمان خودشون محال به نظر میرسیدن تحقق پیدا کردن؟
برا رسیدن بهشون تلاش کردم و سختی کشیدم؟ اونقدر موجود خوبی بودم که بهم عطا شد؟ خوشحال میشدم اگر هر کدوم از این دوتا درست بودن اما متاسفانه در درست نبودنشون تردیدی نیست. شاید تلاش میکنم اما اونقدر خوشبختم(یا بدبخت؟) که حسش نمیکنم و اذیت نمیشم؟(بگذریم از این سوال بزرگ که اصلا تلاش مفیدی وجود داره یا نه)
یا ... نکنه در ازای همه اینها دارم چیزایی رو از دست میدم که متوجهشون نیستم؟
همین الان تموم شد. بالاخره مکان و زمانی درخور برای خوندن ۳۰ صفحهای که دیشب باقی گذاشتم پیدا کردم. از اینا که بگذریم، فکر نمیکردم این همه رو بتونم یک نفس زیر یه هفته بخونم. خوب بود.
اون جاهاییش که مستقیما یه چیزی وسط ذهن رو نشونه میگرفت لای اون همه ماجرا گم شد. میترسم برا همیشه گم بشن، قبل اینکه اثری که باید رو بذارن. بیشتر از همه شخصیت نسبتا اصلی رو میفهمم. حالا اثرش میتونه این باشه که مثل خودش کارم به تیمارستان بکشه، یا اینکه راهی برای رهایی از این جنون پیدا کنم.
وقتی حرف از زمان و مکان درخور میشه چی بهتر از سایهی غروب در تنها گوشهی دلپذیر دانشگاهه؟ آره، بعد از ۶ماه و چند روز برگشتم اینجا. تاریخ دقیقش رو باید از جداییهای بسیار و عکسهای اون روز در بیارم. ولی خب، در هر صورت خوبه. قشنگه، و خوشحال کننده.
پ.ن. استتوس: تنها گوشهی دلپذیر دانشگاه.