کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۸۵ مطلب با موضوع «حسب حال» ثبت شده است

خال خط

یه سوالی که همیشه با دیدن شکست‌عشقی‌خورده ها برام ایجاد میشه اینه که ملت چجوری اینقد سریع عشقشونو پیدا میکنن،عاشق میشن، شکست عشقی میخورن و بعدش عشق بعدی رو پیدا میکنن؟ کثرت اونا نشون میده که احتمالا ایراد از منه، ولی باز هم این ریت بالا توجیه نمیشه. احساس میکنم اولشو یکم شل میگیرن. یعنی تا کیس بالقوه‌ای میبینن تبدیل به بالفعلش میکنن، در حالی که زمان و حسن رفتار باید این تبدیل رو انجام بده، چیزی که در تنها تجربه‌ی عشقی من دقیقا رعایت شده، مخصوصا زمان. بعد 4 سال از آشناییمون اتفاق افتاد.

اولا که دانشجو شده بودم، به خاطر بعد زمان و مکان و توصیه‌ی پیشکسوتان سوار BRT میشدم. تا مدتها هم تنها مسیر رفت و آمدم خونه تا دانشگاه و برعکس بود. کم کم این آشنایی و مشکل همیشگی برخورد نزدیک(که باید در موردش یه بار صحبت کنم) باعث شد تو هر مسیری که ممکن بود از  BRT استفاده کنم. این استفاده‌ی اجباری در مسیر دانشگاه و ترجیح غیرارادی در مسیرهای دیگه کاری کرد که تو این 4 سال به ندرت با چیز دیگه‌ای جابجا بشم. گذشت و گذشت تا تابستون امسال، یه ماه خاطره‌ی خوب با غروبای دم افطار و گوش کردن دیار مهر و سرزمین خورشید و خوندن راز فال ورق و .. تو اتوبوسهای خط 7. اولین بار بود که مفهوم خوش گذروندن تو اتوبوس رو درک کردم. تا اون زمان حتی موسیقی گوش کردن تو اتوبوس رو هم به صورت "که چی؟" میدیدم. چه حال بدی بود آخر اون یه ماه وقتی که مجبور بودم از خط 7 دوباره به خط 10 برگردم که هیچ جذابیتی نداشت. تو این 6ماه سعی میکردم هروقت که شد گریز بزنم به خط 7 و اون حال خوش رو دوباره تجربه کنم. کنارش سعی میکردم تو خط 10 هم تجربیات مشابه رو پیاده کنم. چقدر اپرای مولانا و هم‌آواز پرستوهای آه و این اواخر خداوندان اسرار رو تو ترافیک اول خط گوش کردم! کم کم کتاب خوندن هم به برنامه‌های خط 10 اضافه شد. همه‌ی اینها برای مسیر برگشت بود، چون تو مسیر رفت پیدا کردن جای مناسب برای سرپا موندن هم نشونه‌ی خوش شانسی بود.

اما الان چهار روز پشت سر همه که موقع رفتن هم اتوبوس خالی گیرم میاد.دوتاش هم ازین صندلی‌سبزهای جدید دوست داشتنی بود. کلی خوش گذشت تو این مدت. امروز تو ترمینال که قدم میزدم فهمیدم یه جور خاصی به اتوبوسها نگاه میکنم. یکی تو شرکت ازم پرسید سریعترین مسیر برا ونک کدومه و من هم بدون ذره‌ای تردید خط 7 رو پیشنهاد کردم. یه نفر دیگه یه مسیر دیگه رو پیشنهاد میداد و تمام مدتی که حرف میزد به این فکر میکردم که این مسیری که داره میگه که اتوبوس نداره. یادم نبود برا بقیه پیش‌فرض اتوبوس تو انتخاب مسیر وجود نداره. پیشنهاد من به شدت توسط سوال کننده از جهت سرعتش زیر سوال رفت و یک آن میخواستم باهاش برخورد فیزیکی کنم. فهمیدم که غیرتی شدم و بعدش به نکته‌ای پی بردم.

البته تا الان مشخص شده که منظورم چیه، خیلی هم مسخره به نظر میاد، اما من عاشق BRT شدم.

پ.ن.1. در باب حدسی که در انتهای پست  قبلی زده بودم، فرضیه‌ی قشنگی بود اما توضیح ساده‌تر و منطقی‌تری براش وجود داشت به نام تگرگ که صبح امروز به اثبات رسید. اولش حدس میزدم تگرگه اما باریدنشون خیلی شبیه بارون بود.

پ.ن.2.امروز هم نشد راجع به اون یه سری چیز حرف بزنم.فقط این رو بگم که الان شرایط خیلی straightforwardه. فقط انجام دادن میخواد و اگه این فرصت هم از دست بره حماقتم رو به بهترین نحو ممکن به اثبات خواهم رسوند.

۲۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مرغ طوفان

رعد و برق میزد، از اونا که با هر برقش رگ و پی آسمون میزنه بیرون و شب برای یه لحظه هم که شده ار روز روشنتر میشه، از اونا که صداش کل زمین و فلک رو چند سانت میبره بالا و دوباره میکوبه پایین. بارون میومد؛ از اونا که نمیشه از لای قطره هاش چیزی رو دید. کنار پنچره زیر سوز دلچسب شب برفی دی ماه نشسته ، .. نشسته که نه، دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم چقد خوبه هنوز یه چیزایی غیر از خود بشر هست که ترس تو دل آدم بندازه؛ هرچند نیم بند و لحظه ای،ولی باز غنیمته. به این فکر میکردم که قدما با دیدن رعد و برق چه فکرایی میکردن و چه ترسهایی تو دلشون مینشست؛ و در عین اینکه ناراحتشون شدم؛بهشون حسودی کردم؛ به اون حس غریبی که موقع دیدن رعد و برق بهشون دست میداد. مثل ما نبودن که با دیدن برق اول یاد بار ساکن و تخلیه الکتریکی و سرعت نور  و ماخ و هزار چیز دیگه بیفتن. واقعا وقتی نوری با این عظمت میدیدن و بعد چند لحظه صدایی میشنیدن که تا قرنها بعد قادر به تولیدش نبودن چه داستانایی میساختن؛ چه شگفتی و ترسی تو دلشون مینشت. چه احساس لذت بخشی! دوران ما دوران دیدن شگفتیها و شگفت زده نشدنه. چه چیزهای نادیده‌ای رو که دیدیم و انگار نه انگار. دیگه چی میتونه ما رو شگفت زده کنه؟ ناشناخته ای هست که از غریبی‎اش دچار ترس بشیم؟

لابلای همین فکرا، میدیدم که با هر برق آسمون، شهر روشنتر میشه. کم کم میشد دونه های بارون رو هم تو آسمون دید؛ انگار نور برق رو هم با خودشون از ابرا پایین آوردن. وقتی کار به جایی رسید که مطمئن شدم خطای دید نیست چشمم به زمین افتاد که تا چند دقیقه پیش سیاه و خیس بود و الان سفید یکدست. هیچ برفی نمیتونست اینقدر یکدست سفید کنه همه چیو، هیچ برفی هم یا این سرعت از آسمون پایین نمیاد. حدس میزنم سرما کاری رو که تو هوا نتونست با بارون بکنه، رو زمین کرده‌بود.

قرار این بود که امشب راجع به یه سری چیزا بنویسم که لازمه ثبت بشه، و اینکه چرا دیگه نمیتونم اینجا بنویسم. اما آسمون کاری کرد که وقتی برا اولی نمونه و دومی هم به کل ملغا بشه. باقی بمونه برای فردا.

۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

داستان دزد

دوباره در حال بازگشت و دوباره روی شماره 13 همیشگی که البته با همیشه کمی تفاوت داره.

دوری نسبی ام ازینجا فرضیه ای که حالا دیگه بدیهی به نظر میاد رو تقریبا به اثبات میرسونه که میل به نوشتن با میزان افسردگی نسبت مستقیم داره.

داستان!چه مخلوق عجیبیه.به هر دلیلی که هست، غالبا هر اثری که دارای این عنصر باشه رو مچاله میکنم، فشرده میکنم و فقط این عصاره رو ازش میگیرم. خیلی چیزهای ارزشمند ممکنه این وسط از دست بره، اما حسنش اینه که خیلی پوسته ها و جلدها هم، چه خوب و چه بد کنار میرن و راه چشم رو سد نمیکنن.

به لحاظ تاریخی الان در دوران کتاب دزد قرار دارم، و فضای داستانش ...، فضای داستانش از نوعیه که واژه ی مناسبی برای توصیفش وجود نداره. مغرور، مستکبر، سنگین، پرجبروت؟ هیچ کدوم. فضای لطیفی که اجازه ی ورود داستان دیگه ای رو نمیده، و هرجایی نمیشه خوندش.

حالا من موندم و 4،5 ساعت خالی که نه میشه توش کتاب دزد خوند و نه به راحتی به داستان دیگه ای دل سپرد. میدونم که در نهایت تسلیم خواهم شد، حداقل امیدوارم پشیمون نشم.

این نوشته بیشتر در حکم اعتراف نامه ایه که نوشتم تا با عذاب وجدان کمتری ساعتهای پیش رو رو پر کنم.

پ.ن.ای نوشته حوالی ساعت 3 بعدازظهر در آغاز سفر نوشته شده و الان منتشر میشه.فقط داستان یک فیلم به قلمرو وصف شده نفوذ کرد که خوشبختانه فضاش جوری نبود که آسیبی به سرحدات کتاب دزد بزنه.
پ.ن.2. نزدیک بود فیلم محمد (ص) مجیدی به عنوان مثال نقض بند سوم باعث بشه پاکش کنم، اما دیدن whiplash در این فاصله کاری کرد که با قید غالبا باقی بمونه.
۱۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نارگیل

اونقدر از درون خالیم که کوچکترین حسی به شدت درونم پژواک میکنه،شدم یه آپ‌امپ که هر ورودی کوچکی باعث اشباعش میشه. به سرعت خسته و بی انگیزه و به سرعت امیدوار و انگیخته میشم، که معمولا خیلی زود هم تموم میشن.

اما از بیرون اونقدر سنگی شدم که هیچ نیرویی نمیتونه  این لختی رو جابجا کنه. برعکس درون، پایداری نفرت انگیزی بر نمود بیرونیم حاکمه که در پایینترین سطح انرژی قرار گرفته و به هیچ طریقی جابجا نمیشه.

مشکل اصلی تضاد این دوتاست که باعث میشه «امید صلاحی از این فساد» نباشه. چون همیشه قیاس با انگیزه هایی که بهبودی در نمود بیرونی ایجاد نکردند انجام میشه و این نتیجه که این هم به سرنوشت بقیه دچار میشه بدست میاد.

ولی از حق نگذریم چندتا تجربه موفق هم وجود داره. چندتا تغییر مثبت که شکل گرفتن وشاید موفقیتشون رو مدیون غیراجباری بودنشون باشن.  چیزهایی که مدت زمان زیادی باید میشدن اما نمیشدن، ولی بالاخره شدن. یکیش همینجا.

بیشه رو به تاریکیه و تاریکی بیشه مرگبار، این شبتابها هم شکار عنکبوتها میشن یا بیشه به نور چراغهای الفی روشن میشه؟


پ.ن.تگرگ میباره!

۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نردبانها و بامها

اول)یه حس واقع بینی مزخرفی هست که بهت میگه حتما وضعت از اینی که الان هستی بدتر هم میشه و اجازه نمیده ناله کنی.اگه همه همین حس رو داشتند هیچوقت شعری سروده نمیشد. وقتی تو این اوضاع قمر در عقرب دلت میخواد فریاد بزنی تا جلو منفجر شدنتو بگیری، این حس مزخرف، واسه اینکه بعدا خودت خودت رو مسخره نکنی جلوتو میگیره.دوس داشتم اینو بنویسم 

دلم شکسته دل دوستان شکسته مباد    کسی چنین که منم از زمانه خسته مباد

(ظاهر شعر خیلی خیرخواهانه است و مستقیم نمیگه ببینین من چقد بدبختم، ولی هرکی که با خود-بدبخت تر از همه-پنداری ملت ما آشنایی داشته باشه میدونه همه هدف شاعر این بوده که بگه چقد وضعش خرابه،خوبم گفته)

ولی با درصد بالایی اطمینان دارم خودم ازین هم از زمانه خسته تر میشم.

دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش :(

دوم)همون واقع بینی یه شاخه داره که همیشه میگه شاید حق با طرف مقابل باشه.

دوتا چیز تو جوونی هست که از یه جنسن ولی یکیش خوبه یکیش بد، آزادی و وابسته نبودن و سبکسری و بی خیالی.

دو تاچیز هم تو بزرگسالی هست که از یه جنسن ولی یکیش خوبه یکیش بد، باتجربگی و مصلحت طلبی و محافظه کاری،

اون واقع بینی لعنتی نمیذاره با قطعیت بگم من از سر ناوابستگی اینجوری فکر میکنم(مگه جور خاصی فکر میکنم؟!) و بقیه از سر عافیت طلبی. نمیذاره.

سوم)همیشه اهمیت چیزایی که فراموش میکنم یا جا میذارم نشون دهنده میزان خرابی ذهنمه. امروز هم بعد از nسال بدون کیف پول اومدم دانشگاه.همون حس لعنتی از اتاق فرمان اشاره میکنه به خاطر خواب آلودگی بوده.یکی بهش بگه خیلی وقتا ازین خواب الوده تر هم بودم.

چهارم)یادم باشه هیچوقت از سر سرخوشی پامو رو پله ها نکوبم و نرم بالا، شاید اون بدبختی که کنار پله نشسته داره شرح مصیبت مینویسه ناراحت شه.

پ.ن.استتوس: روی پله های داخلی ابنس.

۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مضحکه‌ی آکادمیک

با گذشت چند ساعت از ماوقع، حس میکنم وقایع بیشتر خنده‌دار بودند تا عصبانی کننده.

بنده در مضحکه‌ای به عنوان ناظر حضور داشتم که نقش‌آفرینان اصلی اون جناب دکتر خ.ح، معاونت آموزشی پ. ب. ک. د. ص. ش. و استادیار بهترین د. م. ب. کشور1 و جناب دکتر ح.ش ، استاد فعلی د. ف. د. ت. و م. س. پ. و م. ف. وزارت علوم بودند. دو طرف در این نمایش 40 دقیقه‌ای به تناوب 5 دقیقه حرفهاشون رو تکرار میکردند و برای استراحت به مدت 3 دقیقه با ذکر امثال و حکم و شعر2 به تعریف از طرف مقابل می‌پرداختند. لب کلام هم درخواست نماینده وزارت از معاونت آموزشی به جهت ثبت نام خانمی3 بود که بنا به دلایلی موفق به تکمیل ثبت نام در پردیس نشده بودند و قصد نهاییشون هم انتقال به دانشگاه امیرکبیر بود. تمام تلاش دو طرف در این بحث بی محتوا پیدا کردن راهکاری برای دور زدن قانون دانشگاه و ثبت نام فرد مورد نظر بود. نماینده‌ی وزارت با ذکر این نکته‌ی تعیین کننده که انجام چنین کاری، دریافت دعای خدابیامرزی رو در پی خواهد داشت4 تاکید داشتند که به سبب 15 سال حضور در وزارتخونه، تمام قانون رو حفظ هستند و مشکلی پیش نخواهد آمد5.

طرفین در میانه‌ی بحث متوجه یک باگ بزرگ شدند.

ادامه مطلب...
۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آه بی باران

تقصیر اونا نیست.تقصیر منه.تقصیر منه که هنوز بچه موندم، هنوز دروغ گفتن رو یاد نگرفتم، هنوز یاد نگرفتم وقتی لازمه مثه سگ روی داشبورد جلو کسی که ناحق میگه سر تکون بدم. هنوز با ادات تایید آشنا نیستم. هنوز با ابر و برگ و مورچه و خاک دلم خوش میشه، هنوزم مثه بچگیا وقتی عصبانی میشم بغض راه گلومو میگیره، و هنوز خیلی چیزای دیگه که بودنشون با بقا تو این محیط در تضاده.

کاش میشد همه چیو راجع به امروز بنویسم که یادم نره، اما نه حوصلشو دارم، نه توانشو. و میترسم از روزی که بخونمش و بگم،بچه!تو با اینا عصبانی و ناراحت میشدی؟! میترسم از اون روز.

ولی اینو مینویسم که یادم بمونه: امروز آه کشیدم.

پ.ن.1.استتوس.کز کرده کنج رواق شرقی مسجد دانشگاه.آسمون قشنگه.

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Elevator's Raven

خیلی از خودم بدم میاد وقتی برای راه افتادن کارم مجبورم با یه استاد عقده‌ای محترمانه صحبت کنم و حق رو به اون بدم. میخوام بدونم اگه من نبودم میخواست عقده های خودبزرگ‌بینیش رو سر کی خالی کنه. #استاد کارآموزی

عاشق اون حس یهوییم که وقتی بعد چهل و پنج دقیقه معطلی جلو در اتاقش و 100 بار نگاه کردن به در آسانسور که کی(به معنی چه کسی :دی) از توش بیرون میاد۱ ، بی‌خیال شدم و رفتم طبقه پایین و دیدم آسانسور داره میره بالا- جمله بعدِ وقتی اینجا تموم شد-بهم گفت دکمشو فشار بدم ببینم کی توشه، خود لعنتیش بود!


پ.ن.۱.کاریکاتوری از نگاه تورین در انتظار داین پاآهنین-کاریکاتورش بیشتر در قسمت داین منظورمه۲ :دی


ویرایش(۹۴/۸/۱۲ ۹:۳۰صبح): زمانی که این پست رو مینوشتم احتمال کمی وجود داشت که بعد از پایان کار برم در مورد شخصیت واقعی استاده و تصورم ازش توضیحاتی بهش بدم. الان فقط همینو میگم که این احتمال خیلی زیاد شده و گزینه های دیگه ای غیر از فحاشی هم رو میز هست. بیشعوریش جوری از حد گذشته که خنده دار شده. #دیدار صبح امروز

پ.ن.۱.نامبرده استاد دیجیتال بهترین دانشکده برق کشوره(مثلا)  ، در عین حال به ایمیل اعتقادی نداره و باید به شیوه ی نامه نگاری از زیر در باهاش ارتباط برقرار کرد. کدی که براش تو jsfiddle زدم رو میگه وقت ندارم ببینم و باید پرینت شده بهش بدم. :| تو خود حدیث مفصل بخوان.

پ.ن.۲.واقعا حتی فکر تشبیه ایشون به داین هم خیانته. داین که سهله، هیچ شخصیت آردایی اونقد بی ارزش نیست که با این مقایسه بشه.

پ.ن.۳.یه چیزی در مورد هم آواز پرستوهای.. نوشته بودم اینجا که حیفم اومد زیر توصیفات این آدم کوچیک باشه و پاکش کردم.شاید بعدا دوباره گذاشتم.

۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

پرهیز شتر مست

مهار ِ این شتر  مست۱ را که می گیرد ؟

 کنون که مرتعی این گونه خوش چرا دیده ست

 به سایه سار  خوش  بید و باد جوباران

 دگر نخواهد هرگز به رفته ها پیوست .

 به آب  برکه ی  تلخاب شور و کور کویر

 و آفتاب گدازان دشت های هرگز

 دوباره باز نگردد که آن حریم شکست .

 دگر به بار و خار شتر نخواهد ساخت

 نه ساربان و نه صاحب شناسد این بد مست

 نگاه کن دهانش جه گونه کف کرده ست .

 مهار این شتر مست را که می گیرد ؟


چقد شعرهای خوبی میگه شفیعی کدکنی.


قرار شده دو تا سه ماه به بار و خار شتر بسازم ،تا خاطره ی سایه سار بید بیشتر ازین از فکر آفتاب گدازان ناگزیر کدر نشده.۲


پ.ن.1. در مورد شرابش اینجا گفته بودم.

پ.ن.۲.چه متن تمثیلی مضحکی شد.

پ.ن.۳.چقد صحنه ی جذابیه آفتاب مایل پاییز روی خاک خیس و خزه و سبزه.هیچ عکسی هم نمیتونه منتقلش کنه،چون باید سردی باد و گرمی آفتاب رو همزمان رو تنت حس کنی. # تنها گوشه دلپذیر دانشگاه

۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

nost-without-algia

کلی چیز که باید بهشون فکر کنم، کلی تصمیم که باید بگیرم، کلی کار که باید انجام بدم، و من از همه ی اینها به شراب کتاب پناه برده ام۱.


سه روز پیش دستنوشته هایی پیدا کردم(اگرچه گم نشده بودند) از سال ۸۶ (+یکی از ۸۵ و یکی دوتا از ۸۸) که تنها خاطرات مکتوب من در تمام عمر بودند. قبل از خوندن تصور میکردم شرم آور بودنشون منو از نوشتن در اینجا دلسرد میکنه. اما انگیزه ام رو بیشتر کردند. نه به این دلیل که شرم آور نبودند [:دی] ، به این خاطر که واقعا چیزهایی از گذشته رو (شاید حتی بی ارزش) به یادم میاوردند که نیاز به یادآوریشون داشتم. [اگر از تلاش مذبوحانه برای ثبت آمار بارشهای جوی و ... صرف نظر کنیم.] و با اینکه جالب نبودند [مگه الان تو چیزایی که مینویسم چه خبره که انتظار بره ۸ سال پیش جذاب باشن؟!] بودنشون بهتر از نبودنشونه.

تو اتاق سابق( و انباری فعلی) چیزهای دیگه ای هم پیدا کردم که پر از خاطره بودند اما درد نداشتند و این هم عجیبه و هم کمی ترسناک.چنان که افتد و دانی.

پ.ن.۱.در راستای خودروانشناسی، شاید جدا علت کتابخونتر شدنم در یکسال اخیر همین باشه+موسیقی

پ.ن.۲.استتوس:در تنها گوشه دلپذیر دانشگاه، به صرف نسخه اکستندد هابیت:نبرد پنج سپاه و هات چاکلت. در حال تحمل درد IBS ناشی از گرمای این تنها نوشیدنی گرم دلپذیر.

پ.ن.۳.ریدینگ استتوس:دنیای قشنگ نو، حدود ۶۵٪. هیچ قضاوتی رو مکتوب نمیکنم که با پایان کتاب خلافش ثابت بشه. با این حال تا حدود ۵۰٪ خیلی به کتاب مطمئن تر بودم.

ادامه مطلب...
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute