کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۸۵ مطلب با موضوع «حسب حال» ثبت شده است

یادآوری

 ۶ماه پیش، اینجایی که الان نشستم هدف و آرزو بود برام. راجع به اینکه هنوز هدفی دارم یا نه باید مفصل فکر کنم اما عجالتا خوندن یادداشت‌های اون زمان برا اینکه یکم بیشتر قدر بدونم و خوشحال باشم ضروری به نظر میرسه.


پ.ن.استتوس: جلوی این فواره‌ی جوان که نقطه‌ی جدید خوبی به نظر میرسه. فقط دارم به زوایای آفتاب فکر میکنم و اینکه چه ساعتایی قابل استفاده است.

پ.ن.چیزی که احتمالا مشهوده اینه که چن وقته سعی میکنم عمق رو کم کنم تا بیشتر بنویسم(حالا نه اینکه قبلا ژرفای خاصی داشته) تعارف که نداریم.

۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Just a fraction

چیزی به پایان جزء از کل نمونده. تمام مدت خوندنش میترسیدم اگه از سرعت خوندنم کم کنم حسش نکنم و متاسفانه با این سرعت خیلی جاهاشو اونجوری که باید درک نمیکنم. اون جاها هم انقدر لابلای متن پخش شده‌اند که نمیشه درک کردنشون رو به بعد موکول کرد.


پ.ن. استتوس: غروب، پشت همون پنجره. آخری؟ یکی مونده به آخری؟ فک نمیکنم از این دوتا خارج باشه.

۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مهتاب شبی

الان آخرین شب اینجاست. یعنی اونی که چند ساعت پیش درست کردم و خوردم، آخرین وعده‌ی غذایی تنهایی اینجا بوده. چند دقیقه پیش برای آخرین بار لامپ آشپزخونه رو خاموش کردم که بخوابم. فردا برای آخرین بار گوشی رو چندین بار اسنوز میکنم. آخرین صبحونه‌ی محقرم رو میخورم و برای آخرین بار در رو قفل میکنم. هیچکدوم اینها دیگه تکرار نمیشن. 
هفته‌ی بعد برای آخرین بار برمیگردم اینجا، اما بدون روزمرگیها، و از اون مهمتر، بدون تنهایی. 
برا دلخوشی چنتا عکس گرفتم امشب. این هم پنجره‌ای که شاید الان برای آخرین بار صدای شب رو از لاش میشنوم:



تمت.
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

قسم باران

آخرین غروب تنها، اینجا، پشت این پنجره.


آرزوی قبلی برآورده نشد، هرچند فک کردن به برآورده شدنش هم توقع زیادی بود.


این.

۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آشیان-نمانده

کلیت صحبت رو میشد در این جمله خلاصه کرد: تا یک ماه دیگه بیشتر اینجا نیستم.
بعد فکر کردن به مصیبتهای انتقال و غیره یادم افتاد، مگه پنج سال شوخیه؟
 اون همه صبح زود کتری روشن کردن، تو راهرو تاریک کفش پوشیدن، با خستگی به شماره ۲۹ روی در نگاه کردن و کلید انداختن، گذاشتن کفشها رو روزنامه‌ها، اون همه شب بی‌وقت خوابیدن، صبح زود پا شدن، اون همه روزهای هفته رو به امید آخر هفته گذروندن و آخر هفته منتظر شنبه بودن، اون همه پنج‌شنبه رو قربونی جمعه کردن و جمعه رو سرسلامتی پنج‌شنبه دادن، اون همه ظرف شستن‌ها و ناهار پختنهای بعد میان‌ترم، اون همه با سوپ جشن گرفتن های آخرین شب هفته. اون شب برفی تاریک و درس خوندن تو نور شمع، اون همه ملالهای عصر جمعه.
اون همه دلتنگی! آه از اون همه دلتنگی! پشت پنجره به استقبال رفتن و پشت پنجره بدرقه کردن، با عجله به سفر رفتن و با یه چمدون دلتنگی از سفر برگشتن. اون همه پریشونی و غم ترم اول، اون حموم بعد از گوش کردن به دست صفا و مرحمت شجریان، اون ظهر اوایل پاییز، اولین دیدار و لذیذترین ناهار دنیا در نورانی ترین اتاق دنیا، رو گوشه باز شده‌ی فرش نوی لول‌‌شده،  درست همینجا که الان هستم، همینجا که یه ماه بعد نیستم!
من این همه رو کجا بذارم و برم؟ کجا دفن کنم این همه خاطره‌ی لعنتیو؟
اینجایی رو که مادرم با اون دستا هربار تمیز کرده - با اون همه ظهر جمعه که همه مهمونات از خستگی سفر خواب بودن و وقتی میری تو آشپزخونه میبینی با پرد‌ه‌ی نیمه کنار زده کنار اجاق وایساده یا چیزی میخونه و وقتی بهش میگی خسته نیستی؟! مثل همیشه میگه نه! و اون همه گپ زدن آروم رو میز آشپزخونه که بقیه بیدار نشن - کجا بذارم و برم؟
دم پنجره‌ی گرگ و میش غروباشو چیکار کنم؟ خنکی شبانه‌ی لای پنجره‌شو و صدای شبشو چیکار کنم؟
یکی به من بگه با اینجا و ۵سال خاطره‌ی تنهاییش چیکار کنم؟

اینجا رو اوایل خونه نمیدونستم. سفر که می رفتم میگفتم رفتم خونه، اما رو جایی که بیشتر از هر عضو خانواده تو ۵سال دمخور آدم بوده چه اسم دیگه‌ای میشه گذاشت؟
تو ۵سال زندگی منو دیدی، خوبی‌هامو، زشتی‌هامو ، شادی‌هامو و از همه مهمتر اشکهامو. حالا که این جدایی چاره‌ای نداره بذار همین اشکها همیشه بینمون باشن! تا هربار که پنجره‌هاتو میبینم لبخند بزنم که اونجا کسیه که بیشتر از هر کس دیگه‌ای اشکهامو دیده! هرچند امشب قسمت عمده‌اش رو بخودش اختصاص داده :)

یک ماه فرصت دارم، نمیدونم چکارها باید بکنم و چکارها موفق میشم انجام بدم، فقط یه چیزی از ته دل میخوام.
خدایا، میدونم که حتی شایسته‌ی خواستن نیستم، اما میشه یه غروب بارونی لب پنجره تو این یه ماه داشته باشم؟
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سرنگشتگی

بر مبدأ مکانی أین لامکان نشستم، چیزی به یک سالگی نمونده.

قبل همه چیز: مستور و مست گوش کنم؟ حس میکنم صلابتش به لطافت ضخیم اینجا و این شب دم‌کرده نمیخوره.همین صدای جیرجیرک بهتره!

همه چیزی در کار نیست در واقع. یه چیزی میگن در مورد سرگشتگی انسان معاصر. اون منم. 

هرچی بیشتر پیدا میکنم کمتر یادم میاد که دنبال چی میگشتم.

سرگشتگی یعنی همین کیبورد گوگل که غلطهای املایی رو تصحیح میکنه اما یهو میکنم‌ت رو مینویسه نمیکنم و کل جمله رو بهم میریزه.

نمیدونم دنبال چی میگردم، ولی با این شرایط هم چیزی پیدا نکردم که اینجا بنویسمش. برم نامه‌ی امشبو بخونم.

پ.ن. شب قبل از جلای مجدد وطن.

۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نزدیک دوست

بعد مدتها یکنواختی دیروز خواستم یکم خوشحالی فرهنگی ایجاد کنم. برنامه اول کتابفروشی بود. نزدیک یه ساعت بین قفسه ها قدم زدم و هرکدومو که خواستم خوندم. هیچ کدوم از اونایی که دنبال شون بودم پیدا نشد. بهترین قسمتش آلبوم طراحیهای هابیت بود که  ۵ دقیقه نوازشش کردم :'(
تهش که نمیشد دست خالی برم بیرون دلمو زدم به دریا و گفتم مرگ یه بار شیون هم یه بار. جزء از کل گرفتم با دموقراضه. فقط نمیدونم اینهمه کتاب نخونده رو چه کنم.
برنامه دوم هم سینما بود. چون گزینه‌ی دیگه‌ای نبود وارکرفت دیدم.جدا از داستان و بازیهای یکم مسخره نبد نبود.
نکته‌ی جالبی در مورد سنت داشت. اینکه سنتها چطور واکنشهای جامعه‌اش رو قابل پیش‌بینی و قابل اعتماد میکنه. و نکته اصلی در احساس روانی مثبتیه که عمل به سنت ایجاد میکنه، چیزی که قانون فاقدشه. وقتی در دوئل شرافت یه غریبه جنگ‌سالارشون رو کشت، با احترام راه رو براش باز کردن، و حداقل بخشی از خشم و نفرتشون در اجرای همین سنت و رضایتی که از دنباله‌روی پدران بودن بدست میاد از بین رفت. تامل بیشتری میطلبد.

یه قشنگی دیگه‌ی این روزها نامه‌نگاری مجازی شبانه با «آدمیه که دست کم بعضی از لغات تو را می فهمد و کلید کلمات تو بر قفل نگاهش یا لبهایش کارگر می افتد.» طولانی نوشتن و مدت طولانی منتظر جواب طولانی بودن، لذت فوق‌العاده ای داره.

پ.ن.۱.به نقل از سهندنامه
پ.ن.۲.فک کنم کمی سرما خوردم :(
پ.ن.۳.تو هفته اخیر تو mk چندبار ازم به عنوان کسی که خوش سلیقه است نظر پرسیده شد. شاید زیاد هم خوش‌سلیقه نباشم، اما در کل اینکه کارت رو جوری انجام بدی که این تصور رو ایجاد کنه حس خیلی خوبی داره.
پ.ن.۴.کلی کار تو تابستون باید انجام میدادم که هیچکدومو انجام ندادم. باید برا چند هفته باقی مونده یه فکر جدی بکنم.
پ.ن.۵. رستوران آخر جهان تموم شد. دارم دموقراضه میخونم فعلا.
۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

غار گالوم

قرار نبود تابستون این شکلی بشه. ناتینگ تو دو، جاست پسینگ ترو

زندگی خالیه، یا ادامه بقاست یا کار. واسه همین چیزی نیست که اینجا بنویسم. وقتمو پر کردم که هرز نره، اما فقط وقتای قشنگم پر شد. هرزه ها سر جاشه هنوز.

هیچی نیست، از چی بگم؟


پ.ن. تو هم که دیگه نیومدی. اونقدر احمق باشم که از دوره تناوب دو ماهه‌ امیدوار باشم ۳ شهریور بیای؟

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فاتح شهر رفته بر باد

داستان این انتخاب، از حدود 21 ماه پیش شروع شد. از دوران اوج سردرگمی. خبر بد اینه که اصلا به خاطر ندارم جرقه اش از کجا زده شد. برخلاف اکثر فکرها خیلی زود پی اش رو گرفتم، بدون اینکه با کسی در میون بذارم. الان چندان یادم نیست که تا چه حد جدی بهش فکر میکردم، اما این چیزی که میخوام ازش صحبت کنم نشون میده از چیزی که الان تصور میکنم خیلی جدیتر بوده.

تو همون روزها و شبهایی که حساب میکردم این فکر چقدر دیوانه واره یا چقدر عملی، خوابی دیدم که نمیشد به این موضوع مرتبطش نکرد. فردای اون شب، یکی از تحسین برانگیزترین کارهای چند سال اخیر رو انجام دادم، شرح کامل خواب رو نوشتم.

در اثبات تحسین برانگیز بودن اون نوشته منفرد همین بس که تا دقیقا یکسال پس از اون تاریخ، نتونستم خودم رو راضی به نوشتن مستمر(یعنی اینجا) کنم.

اون نوشته که یه جایی رو حافظه ی همین دستگاهه(البته امیدوارم که هنوز باشه :| خیلی وقته بهش سر نزدم) و احتمالا به زودی به اینجا منتقل میشه، از معدود منابع قوت قلب وسط این همه تردید بوده و حالا که اون تردیدها-درست یا غلط- به نفع همون خواب کنار گذاشته شدند ارزش خیلی بیشتری برام داره.

همه اینهارو نوشتم که اینو بگم: اونی که تو اون خواب نماد "بقیه" بوده و باعث ترس و عقب نشینی(هرچند اسمش رو تو نوشته نیاوردم اما تمام این مدت یادم مونده که کی بوده) امروز اینجا بود. برای کار دیگه ای اومده بودن، اما آداب مرسوم رو در باب خروجی بقعه امکان بجا آوردن.

از رجزخونی بدم میاد(یا شاید ازش میترسم) ولی اعتراف میکنم این حس پیروزی بر هماوردی که بعد از کشف این ارتباط بهم دست داد خوشاینده.


پ.ن. عجیبه که موقع نوشتن در مورد این موضوع خاص لازم نیست منتظر کلمات بمونم. شاید ناشی از حدود 2 سال کلنجار دائمی باهاشه.

پ.ن. کم به درد خودروانشناسی مبتلا بودم، کتاب اروین یالوم هم(که علت نام نبردنش هم با خودروانشناسی مشخصه) مزید بر علت شده.

۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

انجماد نگاه

دیروز، دم افطار، اون چیزی که مدتها انتظارش میرفت بالاخره به وقوع پیوست. UN تماس گرفت.

شخصا انتظار این برخورد رو نداشتم. هرچند که من فکر میکردم از مدتها پیش خبر داره و از اظهار بی اطلاعی یه ماه پیشش تعجب کردم، دیشب فهمیدم چه حکمتی پشت این شنیدن و جدی نگرفتنش بوده. با وجود اینکه به نظر میاد همه چیز-درست یا غلط- حداقل برای دو سال آینده قطعی شده، جوری حرف میزد که انگار هنوز پای انتخاب در میونه. فهمیدم اگه چندماه زودتر، مثلا حوالی عید از این قضیه باخبر میشد چه تلاش ناجوانمردانه ای برای برگردوندن کاری که هنوز از کار نگذشته بود به مسیر مطلوبش به کار میبست.

اما اینا نبود که آزاردهنده بود، آزاردهنده اش این بود که انگار اون دلسوزی که میگفتن تمام اصرارش از اون ناشی میشه و منم درک میکردم توی حرفاش نبود، انگار همه حرفش این بود که چرا صحبتای قبلیمون رو هوا کردی، چرا این راهی که انتخاب کردی هیچ رقمه به اون مقصدی که من میگم خوبه، اون مقصد لعنتی ختم نمیشه؟ مگه 5سال پیش تو مکالمات وسط اون همه شلوغی و غوغا به همین نرسیده بودیم؟

نه UN، نرسیده بودیم. یا درستتر بخوام بگم من نرسیدم.

این روزها که با سوال این و اون، خیلی بیشتر و جدیتر از قبل جلوی این سوال که راهی که انتخاب کردم درسته یا نه قرار میگیرم، با خودم روراست تر میشم و بیشتر میپذیرم که شاید این انتخاب از سر آگاهی کامل نبوده، ولی ذره ای از این یقین که اون راه، راه من نبوده، یا حتی اگه بوده چون درش انتخابی در کار نبوده به کار من نمیومده کم نمیشه.

بگذریم UN عزیز، ایکاش سایه ی این دلسوزی شدیداللحن هیچوقت رو محبت بینمون نمیفتاد، یا من سر به راهتر و حرف گوش کن تر بودم و یا تو کمتر سرسخت و مصر بودی، و کاش با تحقق وعده ی آخر تماست، که با تحقیق بیشتر برمیگردی(!) این سایه رو پررنگتر نکنی.

-------------------

دستاورد این روزها تقریبا هیچه! برنامه خواب این یک ماه مانع هر فعالیت مفیدی قبل رفتن سر کار میشه و بعد از کار هم رمق و فرصت کار درست حسابی ای نمیمونه. کتاب اروین یالوم عزیزمون هم در عین جذابیت متاسفانه جوری نیست که تو این وضعیت زیاد بشه خوندش.

جذاب نبودن کار و خستگی جسمی و روحی چند روز گذشته رو به یکی از کسالتبارترین ادوار کار تبدیل کرده بود، امروز خوشبختانه بهتر بود اما همچنان به شدت به سفر آخر این هفته محتاج و مشتاقم.

پ.ن.1.دو تا آلبوم خوب امروز پیدا کردم، چشمان بسته و باله ی شهرزاد. الان به اولی گوش میکنم، با پیانو هیچوقت چندان رابطه ای نداشتم ولی این... خیلی خوبه. کاربردش دقیقا برای مواقعی مثل الانه. شاید در مورد دومی بعدا نوشتم.

پ.ن.2.بهار تموم شد.

۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute