کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۸۵ مطلب با موضوع «حسب حال» ثبت شده است

دل افروزتر از صبح

چند ساله که خیلی کم خواب میبینم، اکثر چیزایی هم که میدیدم یه بازتاب صرف، احمقانه و مشوش از اتفاقات روزانه بود و تنها کارکردشون اینکه اطلاعات غلط وارد ذهنم کنن. بعضیاشون اینقدر غیرخیالی بودن که بعد چند وقت میفهمیدم این چیزی که فک میکردم اتفاق افتاده رو تو خواب دیدم.

دیشب، در واقع چند ساعت پیش، بعد مدتها یه خواب قشنگ دیدم. خوابم یه ترکیبی از اتفاقات شرکت، زوتوپیا که دیشب دیدم۱ و بازیهای کامپپبوتری بود. مثل همه ی خوابها مکانها با هم ترکیب شده بودن. مسابقه تو بازی کامپیوتری شروع میشد و به در پشتی شرکت ختم میشد.

درسته که تو خواب هم اون تپه ها و دشتها و ساحلها واقعی نبودن و تو بازی دیده میشدن، اما هرچی که بود ذهنم اونا رو ساخته بود. ذهنی که اون تصاویر رو میتونه خلق کنه رو تا حالا دستکم میگرفتم.۲

یعنی دیدن این خواب از آسودگی تکمیل شدن پازل حداقل دو سال آینده است؟۳

پ.ن.1.خوب بود انصافا.

پ.ن.2.دیروز این وبلاگ فوق العاده رو میخوندم و بعید نیست در رها شدن تخیلم از این همه غل و زنجیری که این سالها بهش زدم موثر بوده باشه.ایدون باد.

پ.ن.3. بله. دیروز اونچه که در بقعه امکان گذاشته بودم محقق شد.دست بر قضا باز هم "هیچی" شدم، به قول بیل شنکلی.

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فرمانروای نسبی

چند قدم مونده به ایستگاه، دستم رو میبرم تو جیبم و کارت رو لمس میکنم. دستم رو بیرون نمیارم که تحت نظر کارت-ندارها قرار نگیرم. هردو تا گیت خالی ان، ولی منی که سمت چپ سکو راه میرم مطابق قانون نانوشته خودم باید از گیت چپ وارد بشم. سمت راست من و یه قدم جلوتر ، یه پیرمرد به سمت ایستگاه میره. لعنتی. مسیرشو به سمت گیت چپ کج میکنه و میاد جلوم. یه متری گیت وامیسته و کارتشو جوری به کارتخوان نزدیک میکنه که شناسایی نمیشه، حالا از نو...

بالاخره رد میشیم و با دو قدم بلند ازش جلو میزنم. چشمم میخوره به مدل اتوبوس و پنجره های بازش، جلوی درش صبر میکنم تا اتوبوس بعدی بیاد که کولر داره. پیرمرد کندرو میرسه جلو اتوبوس، چند ثانیه مکث میکنه و وارد میشه. وارد شدنشو که میبینم از ملامتش پشیمون میشم. سرعت ذاتیش پایینه بنده خدا.

یه پیرمرد خیلی خمیده از صندلی کنار در، که صبحها صندلی محبوبم محسوب میشه بلند میشه و میاد بیرون. بدون اینکه کسی رو مخاطب قرار بده، شاید برای اینکه دلش رو به این معطلی چند دقیقه ای راضیتر کنه میگه "کولر نداره"

چند ثانیه میگذره و پیرمرد کندرو هم میاد بیرون. رو به من میگه:"خیلی گرمه، کولر نداره" به نظر نمیومد که کشف این حقیقت 30 ثانیه زمان ببره. برای جبران ملامت یک دقیقه پیش همراهیش میکنم: "آره، بعدی کولر داره"

اتوبوس میاد و پیرمردهای خمیده و کندرو وارد میشن. پیرمرد خمیده رو صندلی متناظر اتوبوس قبلی میشینه، من هم به ناچار روبروش. میره بین خواب و بیداری و با هر تکون اتوبوس لپاش بالا و پایین میپره.چشمم میخوره به دریچه ی کولر اشتباها باز جلوی در. تو ایستگاه اول میرم زیرش می ایستم تا موقع پیاده شدن هم جلوی در مستقر باشم.

از جلوی ایستگاه دوم که رد میشیم اونایی که عقبترن میدوان تا به اتوبوس برسن.تو دلم میگم"واسه چی میدویین؟ من که به بیشتر از 3 تا 4 نفر اجازه ورود نمیدم، مگه اینکه کسی پیاده شه" جلوی ورودی ایستگاه 4 نفر منتظرن، اما یکیشون سوار نمیشه. یه نفر هم از اتوبوس پیاده میشه تا من به دو نفری که چندثانیه بعد رسیدن هم اجازه ورود بدم. یکی دیگه داره از ته ایستگاه به سمت اتوبوس میدوه. میگم"به نفعته سوار اتوبوس نشی چون سرنوشت خوبی در انتظار نفر مازاد نیست" قبل از اینکه برسه راننده در اتوبوس رو میزنه. با کلی افسوس منتظر اتوبوس بعدی میشه، ولی نمیدونه که چقدر خوش شانس بوده.

میرسم به ایستگاه مقصد و فرمانروایی پنهانیم به پایان میرسه.

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مرکب تام انشایی

باز هم به نیمکت چهارفصلم بازگشتم - در واقع اگه بخوام راست و دقیقش رو بگم صبح امروز با برادرش گذشت، خودش شب گذشته خوابگاه خیابان‌خوابی بود که همین چند دقیقه پیش اسباب‌کشی کرد و رفت.

خانواده من و بقیه حیوانات چند روز پیش تموم  شد. بازم تو گودریدز در موردش یکم نوشتم، ولی نه چنان که باید و شاید. وقت و حوصله‌ی اینجا نوشتن فراهم نمیشه :(

حین خوندن خانواده من و بقیه حیوانات یه نیمکت صبحگاهی دیگه پیدا کردم ،دنج و خوش‌منظره. هنوز فرصت نشده بهش دوباره سر بزنم ولی در دیدار اول این ثبت شد:

دیدار این فصل من و نیمکت به صرف آنک نام گل بود( و البته هست و چند دقیقه دیگه هم خواهد بود) اکو این توانایی رو داره که یکی دو صفحه رو تنها با لفظ مرکب ناقص غیرتقییدی پر کنه. بعضی وقتها خوندنش خیلی سخت میشه. خداوند در آونگ فوکو رحم نماید.

پ.ن.اخیرا مجددا بدرود با بدرود رو گوش میدم. خیلی خیلی خوبه(گراولینگ هم داره توش :دی)، کاش بازم ازینا بسازه :(

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

قدر گل و بستان

طبیعتا نباید اینجوری میشد. خوب بود همه چی قبل از سفر. یکم کار بود، یکم کتاب بود، و یه سری چیزای خوب دیگه، اونقدی که به خودم میگفتم چرا باید برم سفر و این روزمرگی خوب رو بهم بزنم. روز و شب قبل حرکت اصلا راضی نبودم، صبحشم به چه سختی زحمت زود بیدار شدن و راه افتادن رو تحمل کردم.

هیچوقت آدم خوش سفری نبودم. در واقع این جمله زیاد درست نیست، چون اونقد با سفر مشکل داشتم(و تا حدی دارم) که اصلا سفری نکرده ام که بخواد خوش یا ناخوش باشه. به طور دقیق در کل زندگی بجز سفرهای 5 و 9 سالگی که هنوز در سنی نبودم که تصمیمم اهمیتی داشته باشه، سه تا سفر داشتم. اردوی ترم اول، اردوی کویر زمستون 93(هنوز باورم نمیشه، واقعا خودم بودم که بدون هیچ اجباری تصمیم گرفتم برم اردو؟!) و سفر اخیر.

به خاطر قولی که داده بودم نمیشد کنسلش کرد و مجبور شدم برم، اما در کمال تعجب خوش گذشت. به جز مسیر برگشت که بیش از حد طولانی و خسته کننده شد، بقیه سفر رو میشه حتی آرمانی در نظر گرفت. شرح حسن ختامش هم که در پست قبلی رفت.

بالاخره با دو روز تاخیر رسیدیم خونه. اما نشد که شرایط بشه مثل قبل از سفر.

بذارمش به حساب نبودن انگیزه نزدیک؟ یا واقع بین باشم و قبول کنم بزرگترین مشکلم خودمم؟

خلاصه که با اوضاع فوق العاده ای که انتظار میرفت و گوشه ایش دو هفته پیش تجربه شد خیلی فاصله دارم. نمونه اش؟ همین پست درهم و برهم و بی سر و ته که از سر ناچاری مینویسم. که شاید باز نوشتنم بیاد و فرجی بشه. میشه که بشه؟

پ.ن.آه از این همه هندسه و رنگ و طرح کاشیها و سنگها! حسرت اینکه کی وقت و خلوت کافی برای تماشاشون دوباره فراهم میشه!

پ.ن.2.ماجرای عجیب سگی در شب تموم شد. مختصر در موردش تو گودریدز نوشتم ولی دوست داشتم اینجا مفصل بنویسم.ایدون باد.

پ.ن.3.الان خانواده من و بقیه حیوانات میخونم، راجع به اینم حرف زیاده.

پ.ن.4.از عجایب نیست که 2 هفته است رستوران آخر جهان تو قفسه ام هست و تا الان خونده نشده؟!

پ.ن.5.امیدوارم سر حرفم وایسم و فردا صبح رو هم پرپر نکنم.

۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سفرنامه

36 درجه و 11 دقیقه و 21 ثانیه شمالی
59 درجه و 33 دقیقه و 21 ثانیه شرقی
:')
۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سوگ سپیدگوش

اولش با روزها و شبهای دیگه هیچ فرقی نداشت، مثل همیشه تو صف منتظر موندم، مثل همیشه یکی زد تو صف، مثل همیشه رو صندلی همیشگی کنج اتوبوس نشستم و مثل همیشه گوشی رو گذاشتم تو گوشم. اما چند ثانیه بعد زدن دکمه پلی فهمیدم یه چیزی مثل همیشه نیست.
تو گوش راستم صدایی نمیشنیدم، مراحل انکار و چاره‌جویی رو خیلی سریع طی کردم و قبول کردم که تموم شده. گوشی سمت راست از کار افتاده بود.
چند دقیقه اول با خوشبینی احمقانه‌ی همیشگی و با این فکر سپری شد که عوضش میتونم کنار سفارش هندزفری اون چنتا کتاب رو هم سفارش بدم. بعدش نمیدونم چی دیدم یا شنیدم که یادم اومد:
تو حدود دو سال گذشته، تقریبا نبوده خاطره‌ی تنهایی دلپذیری که عزیز تازه درگذشته‌ام جزیی ازش یا سازنده‌اش نباشه. بیشتر از هرکس و هرچیزی تو تنهاییها  یا در جمع بودن‌های خارج از جمع، کنارم بود.
نکنه اون روزی که میگفتم ای‌کاش یه سفارش بزرگ داشتم و خرده‌ریزه‌ها رو کنارش میگرفتم شنیدی و خواستی فداکاری کنی؟ 


پ.ن.چه بارون خوبی میباره.
پ.ن.باید در مورد نمایشگاه و کتابا و ... هم مینوشتم، بمونه برا بعد.
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

بقعه امکان

پس فردا (در واقع فردا) بعد ماهها اولین جمعه ایه که ددلاینی نداره.

کلی برنامه کوتاه مدت دوست داشتنی برا این چهارماه دارم، خیلی کوتاه مدتش میشه کتابها و نمایشگاه و سفر و ...

میشه فردا برنامه بلند مدت دوست داشتنی ای هم ایجاد بشه؟

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

انجمن دانشجویان مرده

حدود نیم ساعت پیش کارتم رو منگنه کرد به باقی مدارک.

عین فیلمهایی بود که درست وقتی انتظارشو نداری تیتراژش میاد بالا. مدارک در دست رو صندلی انتظار جلو باجه اش نشسته بودم و حساب میکردم به هفته بعد میکشه یا نه. اومد کنارم نشست و گفت خب چیه؟ گفتم ایناهاش. گفت ایمیلت رو هم اینجا بنویس، یکم درشتتر که بشه خوند! نوشتم براش. گفت خب حالا کارت دانشجوییتو بده. دادم بهش، گفت به سلامت.

خیلی باورم نشده بود. یکم این پا و اون پا کردم، رفت تو دفترش، کارت رو برداشت و منگنه کرد به فرمها.پرسیدم واقعا تمومه؟ برگشت و دید هنوز منم، گفت: آره برو دیگه!

چند لحظه اول اینقد از تموم شدن کاغذبازیها خوشحال بودم که حالیم نبود چی شده. از اداره آموزش اومدم بیرون و چشمم خورد به تالاری که کلاسای ترم اول توش بود و بعدش یاد جای خالی کیف پول افتادم. هیچوقت چندان دانشگاه دوست نبودم، شاید فقط چند هفته اول، الانم مطمئن نیستم دلتنگی این خراب آباد که توش یه نیمکت خالی برا نشستن پیدا نمیشه گلومو فشار میده یا فکر پنج سال از عمر. دقیقتر بخوام بگم، 1687 روز.

مسئول آخرین امضا قبل امضای نهایی، یه پیرمرد خوش اخلاق از شهر نادوست داشتنی همسایه بود. فرم امضا شده رو که بهم داد گفت میتونی عضو انجمن فارغ التحصیلان هم بشی، مزایاش ایناس که چسبوندیم رو دیوار. بی مکث گفتم ایشالا سر فرصت میام خدمتتون. میدونستم چیو میگه. از لحظه ی اول ورود به اتاق چشمم به گزینه ی اول اون کاغذ بود: "امکان ورود و خروج به دانشگاه"

الان کنار پنجره کتابخونه اش نشستم و بیشتر محوطه ی نه چندان بزرگش رو میبینم.چیکار کنم باهات؟ قبول کنم به عنوان یه آشنای درجه دو بهت سر بزنم؟ مثل یه غریبه دزدکی بیام و ببینمت؟ یا صبر کنم شاید بازم آشنا شدیم با هم؟ توی لعنتی که هیچوقت چندان دوست داشتنی نبودی، این مسخره بازیهای دم آخرت چیه دیگه؟

۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

حدیث نفس

-"اگر کسی حتی در چنین اموری هم اظهار شک نماید یا بیماری است که باید معالجه شود یا به دروغ و برای اغراض سوء چنین اظهاری میکند..."

+اما من صادقانه چنین احساسی دارم.

-خب پس شما بیماری.

+چرا؟

-چون آدم سالم اینقد شک نمیکنه.

+اما من هم سالمم.

-اتفاقا همه‌ی بیمارای روانی هم چنین تصوری دارن.

+پس میتونه شامل شما هم بشه.

- :|


پ.ن.۱.فیدبک مثبت از زاویه‌ای دیگر.

پ.ن.۲. سعادت یعنی ذهنت اینقد پر از چیزهای خراب نباشه، ساز خاموش گوش کنی اشک بریزی.

پ.ن.۳.استتوس: از نوادر روزگار: در کتابخونه، در حال خوندن منقول خط اول.

۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آرزوی آرزو

شاخکهام زیادی فعال شدن. دیگه حتی سردی لبه پنجره و تاریکی پشت بوم همسایه هم میبرتم به گذشته های دور، نمیدونم کی و کجا، یهو انگار یه جایی تو سینه ام خالی میشه، نمیدونم تاثیر کدوم خاطره تو ناخودآگاهم باعثشه.

خیلی چیزا گسسته شدند. تا الان با خوش بینی احمقاته ای ترمیمها رو به آینده موکول میکردم، الان این ترس به دلم افتاده که همه چیز ترمیم شدنی نیست. اینجا قلمروی عقل نیست که از نو ساختنی باشه.

وقتی یاد گذشته میفتم و به این فکر میکنم که چه فرصتهایی برای برطرف کردن تضادها از دست رفته، میپرسم حاضرم دوباره برگردم تا اینبار از دستشون ندم؟ بعدش به این فکر میکنم که یعنی اینبار مسیر دیگه ای رو انتخاب میکنم؟ جواب منفیه. پس سوال اول این رو هم تو خودش داره: حاضرم این مسیر رو یه بار دیگه طی کنم؟

-فکر نمیکنم.

+پس خفه شو و به کارت برس.

----------------------------

جمله دوم بیت پایینو همیشه به صورت یه کنایه شیطنت آمیز و سر به هوا میدیدم. الان درماندگی توشو میبینم و بیشتر دوسش دارم.

ای خردم شکار تو؛ تیر زدن شعار تو؛             شست دلم به دست کن، جان مرا نشانه کن.


پ.ن. درود بر صدای دلنشین شب، لعنت به دزدگیر شبانگاهی.

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute