دیشب خیلی شب عجیبی بود.
از یک جهت احتمالا آخرین شب MK به شکلی که می شناختم بود. چند نفر که نقش اساسی در خاطرههای ۲۱ماه گذشته داشتند دیگه نخواهند بود. حتی ممکنه بعد از تعطیلات دیگه توی این خونهی دوستداشتنی با همهی خاطرههای خوب و بدش نباشیم. با همهی صبحهای خلوت، بعد از ظهرهای کسلکننده و شبهای بعضا پربارش. با بالکن عجیب و قشنگش.
به همین خاطر رفتنم خیلی به تاخیر افتاد و پیادهروی شبانهی نهایی مصادف شد با یکی از شدیدترین بارونهایی که تو تهران دیدم. مجبور شدم نیم ساعت تو ت. منتظر بمونم تا بمونم مسیر ۱۰دقیقهای تا خونه رو بدون غرق شدن طی کنم. ولی نیم ساعت بدی نبود.
از اول هفته برنامهریزی میکردم که داستان پنجم دوشنبه شب تموم شه و قبل از تعطیلات بتونم برش خوبی بزنم. از شدت صرفهجویی و به خاطر اشکالاتی که تو برنامه پیش اومد سهم پیادهروی دیشب خیلی بیشتر از ۱۰دقیقه شد. هنوز تو فکر چاره بودم که رگبار زودرس بهاری کارم رو راحت کرد.
پ.ن.استتوس: گوشهی دلپذیر دانشگاه. موقع اومدن «بوتراکل» رو دیدم که گوشهی دیگهای مشغول بود. فکر نمیکردم اسمگذاری انقدر موثر باشه :)
خب قبول. بینتیجهی بینتیجه هم نبوده. آره، نتونستم هنوز بین دو تا راهی که قرار گذاشتم تو جفتشون راه برم تعادل برقرار کنم. ولی اینو فهمیدم که کافی نبودن این دو تا. سومی رو هم پیدا کردم ولی مسئلهی به نظر حلناشدنی پیش بردن همزمانشون(که حالا بغرنجتر شده) همچنان برقراره.
سومی همونه که از Mythopoeia میگذره. خیلی دوره ولی خودش گفته دیگه، فقط همینه که مونده.
دلم برا این حدود دو ماهی که رفت و آمدهای صبح و شبش انقد پر بود تنگ میشه. امیدوارم این تصمیم که قبل از تموم شدنش متوقفش کنم(ته پنجمی) تصمیم درستی باشه.
مشخصه که عقله یه سری امتیاز داده و در عوض داره اونجوری که دوست داره اوضاع رو کنترل میکنه. هوشمندانهاست. حداقل از سروکله زدن با یه ناراضی چموش بهتره احتمالا.
فک نمی کردم از رکورد شرارهها دو ماه گذشته باشه، و در واقع فک نمی کردم این وضعیت سرگشته از حداقل دو ماه پیش وجود داشته.
تمام این مدت قرار بود ادامهاش هم محقق بشه. ولی خب، چیزی که دیروز هم محقق شد ادامهاش نبود. فقط مقدار زیادی راه رفتن بود. بیشترش از م.ا تا م.و. طبعا نتیجهگیری خاصی نداشت، البته نه که نتیجهی خاصی نداشته باشه. حداقل یه کتاب با زیباترین طرح جلد دنیا رو خریدم.
دیروز صبح هم شروع قشنگی داشت. شرکت خالی بود و چند دقیقه اینجوری داستان گوش کردم:
بیشتر از اونقدی که دلم برا اینجا تنگ شده، برا منی که اینجا مینوشتم دلتنگم.
امروز اینجا هم صاحب عنوان فرعی شد و هم یک برادر. میشه یه روزی راجع به «آن من که میسراید» بنویسم؟
دوست عزیزم، پ، من از تو می ترسم.
هرچی که بیشتر میگذره بیشتر میفهمم به خاطر کسایی مثل تو از جایی که قبلا بودم فرار کردم. وقتی از تجربیاتت میگی و یاد خاطرات بدم میفتم، اگه ازت بپرسم که چرا؟ میگی راهش همینه. الان میفهمم من از اینکه تو اینقدر با این راه راحتی میترسم.
پی عزیز، من از سازگاری فوقالعادهی تو برای بقا میترسم، چیزی که خودم ازش بهرهی چندانی نبردهام.
من از اینکه تو با چیزی که بهش نیاز داری کنار میای میترسم، از حرف زدن همیشگیت ازش، از دیوانگیای که تو رفتارهات نیست.
من از شماهایی که به گرفتنی بودن حق اعتقاد دارین و بهش عمل میکنین میترسم؛ و انفعال شخص من در صحت اینکه از گرفتن تا ندادن راهی نیست خدشهای وارد نمیکنه.
پی عزیز، تو عنصر مشترک ترسهای منو داری و به کارش بستی. تو «مطمئنی».
پ.ن. دیروز یکی از خوشایندترین تعریف های اوقات اخیر از خودم رو شنیدم. اینکه بعضا خودزنی میکنم. دلچسب بود.
دیشب بود، دو ساعت قدم زدنی که به مرور تقریبا هرچه از ده سال از زندگی(۷-۱۷) در ذهنم مونده بود گذشت و حالا شاید احمقانه به نظر برسه. فقط برای اینکه یادم نره کی بوده، و کجا.
یادگار شاهد دیشب:
استتوس: گوشهی همیشگی دانشگاه. در مورد صفتش باید صحبت کنیم.
پیرمردی که سوار اتوبوس قبلی شده بود تو ایستگاه بعد دوباره سوار شد.
از قبلی پیاده شده بود یا خودشو تکثیر کرده؟ لبخندش دومی رو بیشتر تایید میکرد.
رسیدیم به ایستگاه بعد، برا مسئول ایستگاه سر تکون داد. به دستش نگاه کردم و کاور نارنجیو تو دستش دیدم.
چند لحظه خیالم راحت شد اما سوال دوباره برگشت: مسئول ایستگاه بودن هم دلیل نمیشد که بتونه خودشو تکثیر کنه.
میرم اون دنیا، میرم پیشش.
میپرسم «باری تعالی، چرا..»
خدا حرفمو قطع میکنه میگه «عه،تویی؟ آها آره. دست این فرشتههه خورد یکم زیادی خودآگاهی ریخت توت. دعواش کردم»