کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسب حال» ثبت شده است

فاتح شهر رفته بر باد

داستان این انتخاب، از حدود 21 ماه پیش شروع شد. از دوران اوج سردرگمی. خبر بد اینه که اصلا به خاطر ندارم جرقه اش از کجا زده شد. برخلاف اکثر فکرها خیلی زود پی اش رو گرفتم، بدون اینکه با کسی در میون بذارم. الان چندان یادم نیست که تا چه حد جدی بهش فکر میکردم، اما این چیزی که میخوام ازش صحبت کنم نشون میده از چیزی که الان تصور میکنم خیلی جدیتر بوده.

تو همون روزها و شبهایی که حساب میکردم این فکر چقدر دیوانه واره یا چقدر عملی، خوابی دیدم که نمیشد به این موضوع مرتبطش نکرد. فردای اون شب، یکی از تحسین برانگیزترین کارهای چند سال اخیر رو انجام دادم، شرح کامل خواب رو نوشتم.

در اثبات تحسین برانگیز بودن اون نوشته منفرد همین بس که تا دقیقا یکسال پس از اون تاریخ، نتونستم خودم رو راضی به نوشتن مستمر(یعنی اینجا) کنم.

اون نوشته که یه جایی رو حافظه ی همین دستگاهه(البته امیدوارم که هنوز باشه :| خیلی وقته بهش سر نزدم) و احتمالا به زودی به اینجا منتقل میشه، از معدود منابع قوت قلب وسط این همه تردید بوده و حالا که اون تردیدها-درست یا غلط- به نفع همون خواب کنار گذاشته شدند ارزش خیلی بیشتری برام داره.

همه اینهارو نوشتم که اینو بگم: اونی که تو اون خواب نماد "بقیه" بوده و باعث ترس و عقب نشینی(هرچند اسمش رو تو نوشته نیاوردم اما تمام این مدت یادم مونده که کی بوده) امروز اینجا بود. برای کار دیگه ای اومده بودن، اما آداب مرسوم رو در باب خروجی بقعه امکان بجا آوردن.

از رجزخونی بدم میاد(یا شاید ازش میترسم) ولی اعتراف میکنم این حس پیروزی بر هماوردی که بعد از کشف این ارتباط بهم دست داد خوشاینده.


پ.ن. عجیبه که موقع نوشتن در مورد این موضوع خاص لازم نیست منتظر کلمات بمونم. شاید ناشی از حدود 2 سال کلنجار دائمی باهاشه.

پ.ن. کم به درد خودروانشناسی مبتلا بودم، کتاب اروین یالوم هم(که علت نام نبردنش هم با خودروانشناسی مشخصه) مزید بر علت شده.

۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

انجماد نگاه

دیروز، دم افطار، اون چیزی که مدتها انتظارش میرفت بالاخره به وقوع پیوست. UN تماس گرفت.

شخصا انتظار این برخورد رو نداشتم. هرچند که من فکر میکردم از مدتها پیش خبر داره و از اظهار بی اطلاعی یه ماه پیشش تعجب کردم، دیشب فهمیدم چه حکمتی پشت این شنیدن و جدی نگرفتنش بوده. با وجود اینکه به نظر میاد همه چیز-درست یا غلط- حداقل برای دو سال آینده قطعی شده، جوری حرف میزد که انگار هنوز پای انتخاب در میونه. فهمیدم اگه چندماه زودتر، مثلا حوالی عید از این قضیه باخبر میشد چه تلاش ناجوانمردانه ای برای برگردوندن کاری که هنوز از کار نگذشته بود به مسیر مطلوبش به کار میبست.

اما اینا نبود که آزاردهنده بود، آزاردهنده اش این بود که انگار اون دلسوزی که میگفتن تمام اصرارش از اون ناشی میشه و منم درک میکردم توی حرفاش نبود، انگار همه حرفش این بود که چرا صحبتای قبلیمون رو هوا کردی، چرا این راهی که انتخاب کردی هیچ رقمه به اون مقصدی که من میگم خوبه، اون مقصد لعنتی ختم نمیشه؟ مگه 5سال پیش تو مکالمات وسط اون همه شلوغی و غوغا به همین نرسیده بودیم؟

نه UN، نرسیده بودیم. یا درستتر بخوام بگم من نرسیدم.

این روزها که با سوال این و اون، خیلی بیشتر و جدیتر از قبل جلوی این سوال که راهی که انتخاب کردم درسته یا نه قرار میگیرم، با خودم روراست تر میشم و بیشتر میپذیرم که شاید این انتخاب از سر آگاهی کامل نبوده، ولی ذره ای از این یقین که اون راه، راه من نبوده، یا حتی اگه بوده چون درش انتخابی در کار نبوده به کار من نمیومده کم نمیشه.

بگذریم UN عزیز، ایکاش سایه ی این دلسوزی شدیداللحن هیچوقت رو محبت بینمون نمیفتاد، یا من سر به راهتر و حرف گوش کن تر بودم و یا تو کمتر سرسخت و مصر بودی، و کاش با تحقق وعده ی آخر تماست، که با تحقیق بیشتر برمیگردی(!) این سایه رو پررنگتر نکنی.

-------------------

دستاورد این روزها تقریبا هیچه! برنامه خواب این یک ماه مانع هر فعالیت مفیدی قبل رفتن سر کار میشه و بعد از کار هم رمق و فرصت کار درست حسابی ای نمیمونه. کتاب اروین یالوم عزیزمون هم در عین جذابیت متاسفانه جوری نیست که تو این وضعیت زیاد بشه خوندش.

جذاب نبودن کار و خستگی جسمی و روحی چند روز گذشته رو به یکی از کسالتبارترین ادوار کار تبدیل کرده بود، امروز خوشبختانه بهتر بود اما همچنان به شدت به سفر آخر این هفته محتاج و مشتاقم.

پ.ن.1.دو تا آلبوم خوب امروز پیدا کردم، چشمان بسته و باله ی شهرزاد. الان به اولی گوش میکنم، با پیانو هیچوقت چندان رابطه ای نداشتم ولی این... خیلی خوبه. کاربردش دقیقا برای مواقعی مثل الانه. شاید در مورد دومی بعدا نوشتم.

پ.ن.2.بهار تموم شد.

۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

دل افروزتر از صبح

چند ساله که خیلی کم خواب میبینم، اکثر چیزایی هم که میدیدم یه بازتاب صرف، احمقانه و مشوش از اتفاقات روزانه بود و تنها کارکردشون اینکه اطلاعات غلط وارد ذهنم کنن. بعضیاشون اینقدر غیرخیالی بودن که بعد چند وقت میفهمیدم این چیزی که فک میکردم اتفاق افتاده رو تو خواب دیدم.

دیشب، در واقع چند ساعت پیش، بعد مدتها یه خواب قشنگ دیدم. خوابم یه ترکیبی از اتفاقات شرکت، زوتوپیا که دیشب دیدم۱ و بازیهای کامپپبوتری بود. مثل همه ی خوابها مکانها با هم ترکیب شده بودن. مسابقه تو بازی کامپیوتری شروع میشد و به در پشتی شرکت ختم میشد.

درسته که تو خواب هم اون تپه ها و دشتها و ساحلها واقعی نبودن و تو بازی دیده میشدن، اما هرچی که بود ذهنم اونا رو ساخته بود. ذهنی که اون تصاویر رو میتونه خلق کنه رو تا حالا دستکم میگرفتم.۲

یعنی دیدن این خواب از آسودگی تکمیل شدن پازل حداقل دو سال آینده است؟۳

پ.ن.1.خوب بود انصافا.

پ.ن.2.دیروز این وبلاگ فوق العاده رو میخوندم و بعید نیست در رها شدن تخیلم از این همه غل و زنجیری که این سالها بهش زدم موثر بوده باشه.ایدون باد.

پ.ن.3. بله. دیروز اونچه که در بقعه امکان گذاشته بودم محقق شد.دست بر قضا باز هم "هیچی" شدم، به قول بیل شنکلی.

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فرمانروای نسبی

چند قدم مونده به ایستگاه، دستم رو میبرم تو جیبم و کارت رو لمس میکنم. دستم رو بیرون نمیارم که تحت نظر کارت-ندارها قرار نگیرم. هردو تا گیت خالی ان، ولی منی که سمت چپ سکو راه میرم مطابق قانون نانوشته خودم باید از گیت چپ وارد بشم. سمت راست من و یه قدم جلوتر ، یه پیرمرد به سمت ایستگاه میره. لعنتی. مسیرشو به سمت گیت چپ کج میکنه و میاد جلوم. یه متری گیت وامیسته و کارتشو جوری به کارتخوان نزدیک میکنه که شناسایی نمیشه، حالا از نو...

بالاخره رد میشیم و با دو قدم بلند ازش جلو میزنم. چشمم میخوره به مدل اتوبوس و پنجره های بازش، جلوی درش صبر میکنم تا اتوبوس بعدی بیاد که کولر داره. پیرمرد کندرو میرسه جلو اتوبوس، چند ثانیه مکث میکنه و وارد میشه. وارد شدنشو که میبینم از ملامتش پشیمون میشم. سرعت ذاتیش پایینه بنده خدا.

یه پیرمرد خیلی خمیده از صندلی کنار در، که صبحها صندلی محبوبم محسوب میشه بلند میشه و میاد بیرون. بدون اینکه کسی رو مخاطب قرار بده، شاید برای اینکه دلش رو به این معطلی چند دقیقه ای راضیتر کنه میگه "کولر نداره"

چند ثانیه میگذره و پیرمرد کندرو هم میاد بیرون. رو به من میگه:"خیلی گرمه، کولر نداره" به نظر نمیومد که کشف این حقیقت 30 ثانیه زمان ببره. برای جبران ملامت یک دقیقه پیش همراهیش میکنم: "آره، بعدی کولر داره"

اتوبوس میاد و پیرمردهای خمیده و کندرو وارد میشن. پیرمرد خمیده رو صندلی متناظر اتوبوس قبلی میشینه، من هم به ناچار روبروش. میره بین خواب و بیداری و با هر تکون اتوبوس لپاش بالا و پایین میپره.چشمم میخوره به دریچه ی کولر اشتباها باز جلوی در. تو ایستگاه اول میرم زیرش می ایستم تا موقع پیاده شدن هم جلوی در مستقر باشم.

از جلوی ایستگاه دوم که رد میشیم اونایی که عقبترن میدوان تا به اتوبوس برسن.تو دلم میگم"واسه چی میدویین؟ من که به بیشتر از 3 تا 4 نفر اجازه ورود نمیدم، مگه اینکه کسی پیاده شه" جلوی ورودی ایستگاه 4 نفر منتظرن، اما یکیشون سوار نمیشه. یه نفر هم از اتوبوس پیاده میشه تا من به دو نفری که چندثانیه بعد رسیدن هم اجازه ورود بدم. یکی دیگه داره از ته ایستگاه به سمت اتوبوس میدوه. میگم"به نفعته سوار اتوبوس نشی چون سرنوشت خوبی در انتظار نفر مازاد نیست" قبل از اینکه برسه راننده در اتوبوس رو میزنه. با کلی افسوس منتظر اتوبوس بعدی میشه، ولی نمیدونه که چقدر خوش شانس بوده.

میرسم به ایستگاه مقصد و فرمانروایی پنهانیم به پایان میرسه.

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مرکب تام انشایی

باز هم به نیمکت چهارفصلم بازگشتم - در واقع اگه بخوام راست و دقیقش رو بگم صبح امروز با برادرش گذشت، خودش شب گذشته خوابگاه خیابان‌خوابی بود که همین چند دقیقه پیش اسباب‌کشی کرد و رفت.

خانواده من و بقیه حیوانات چند روز پیش تموم  شد. بازم تو گودریدز در موردش یکم نوشتم، ولی نه چنان که باید و شاید. وقت و حوصله‌ی اینجا نوشتن فراهم نمیشه :(

حین خوندن خانواده من و بقیه حیوانات یه نیمکت صبحگاهی دیگه پیدا کردم ،دنج و خوش‌منظره. هنوز فرصت نشده بهش دوباره سر بزنم ولی در دیدار اول این ثبت شد:

دیدار این فصل من و نیمکت به صرف آنک نام گل بود( و البته هست و چند دقیقه دیگه هم خواهد بود) اکو این توانایی رو داره که یکی دو صفحه رو تنها با لفظ مرکب ناقص غیرتقییدی پر کنه. بعضی وقتها خوندنش خیلی سخت میشه. خداوند در آونگ فوکو رحم نماید.

پ.ن.اخیرا مجددا بدرود با بدرود رو گوش میدم. خیلی خیلی خوبه(گراولینگ هم داره توش :دی)، کاش بازم ازینا بسازه :(

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

قدر گل و بستان

طبیعتا نباید اینجوری میشد. خوب بود همه چی قبل از سفر. یکم کار بود، یکم کتاب بود، و یه سری چیزای خوب دیگه، اونقدی که به خودم میگفتم چرا باید برم سفر و این روزمرگی خوب رو بهم بزنم. روز و شب قبل حرکت اصلا راضی نبودم، صبحشم به چه سختی زحمت زود بیدار شدن و راه افتادن رو تحمل کردم.

هیچوقت آدم خوش سفری نبودم. در واقع این جمله زیاد درست نیست، چون اونقد با سفر مشکل داشتم(و تا حدی دارم) که اصلا سفری نکرده ام که بخواد خوش یا ناخوش باشه. به طور دقیق در کل زندگی بجز سفرهای 5 و 9 سالگی که هنوز در سنی نبودم که تصمیمم اهمیتی داشته باشه، سه تا سفر داشتم. اردوی ترم اول، اردوی کویر زمستون 93(هنوز باورم نمیشه، واقعا خودم بودم که بدون هیچ اجباری تصمیم گرفتم برم اردو؟!) و سفر اخیر.

به خاطر قولی که داده بودم نمیشد کنسلش کرد و مجبور شدم برم، اما در کمال تعجب خوش گذشت. به جز مسیر برگشت که بیش از حد طولانی و خسته کننده شد، بقیه سفر رو میشه حتی آرمانی در نظر گرفت. شرح حسن ختامش هم که در پست قبلی رفت.

بالاخره با دو روز تاخیر رسیدیم خونه. اما نشد که شرایط بشه مثل قبل از سفر.

بذارمش به حساب نبودن انگیزه نزدیک؟ یا واقع بین باشم و قبول کنم بزرگترین مشکلم خودمم؟

خلاصه که با اوضاع فوق العاده ای که انتظار میرفت و گوشه ایش دو هفته پیش تجربه شد خیلی فاصله دارم. نمونه اش؟ همین پست درهم و برهم و بی سر و ته که از سر ناچاری مینویسم. که شاید باز نوشتنم بیاد و فرجی بشه. میشه که بشه؟

پ.ن.آه از این همه هندسه و رنگ و طرح کاشیها و سنگها! حسرت اینکه کی وقت و خلوت کافی برای تماشاشون دوباره فراهم میشه!

پ.ن.2.ماجرای عجیب سگی در شب تموم شد. مختصر در موردش تو گودریدز نوشتم ولی دوست داشتم اینجا مفصل بنویسم.ایدون باد.

پ.ن.3.الان خانواده من و بقیه حیوانات میخونم، راجع به اینم حرف زیاده.

پ.ن.4.از عجایب نیست که 2 هفته است رستوران آخر جهان تو قفسه ام هست و تا الان خونده نشده؟!

پ.ن.5.امیدوارم سر حرفم وایسم و فردا صبح رو هم پرپر نکنم.

۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سفرنامه

36 درجه و 11 دقیقه و 21 ثانیه شمالی
59 درجه و 33 دقیقه و 21 ثانیه شرقی
:')
۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سوگ سپیدگوش

اولش با روزها و شبهای دیگه هیچ فرقی نداشت، مثل همیشه تو صف منتظر موندم، مثل همیشه یکی زد تو صف، مثل همیشه رو صندلی همیشگی کنج اتوبوس نشستم و مثل همیشه گوشی رو گذاشتم تو گوشم. اما چند ثانیه بعد زدن دکمه پلی فهمیدم یه چیزی مثل همیشه نیست.
تو گوش راستم صدایی نمیشنیدم، مراحل انکار و چاره‌جویی رو خیلی سریع طی کردم و قبول کردم که تموم شده. گوشی سمت راست از کار افتاده بود.
چند دقیقه اول با خوشبینی احمقانه‌ی همیشگی و با این فکر سپری شد که عوضش میتونم کنار سفارش هندزفری اون چنتا کتاب رو هم سفارش بدم. بعدش نمیدونم چی دیدم یا شنیدم که یادم اومد:
تو حدود دو سال گذشته، تقریبا نبوده خاطره‌ی تنهایی دلپذیری که عزیز تازه درگذشته‌ام جزیی ازش یا سازنده‌اش نباشه. بیشتر از هرکس و هرچیزی تو تنهاییها  یا در جمع بودن‌های خارج از جمع، کنارم بود.
نکنه اون روزی که میگفتم ای‌کاش یه سفارش بزرگ داشتم و خرده‌ریزه‌ها رو کنارش میگرفتم شنیدی و خواستی فداکاری کنی؟ 


پ.ن.چه بارون خوبی میباره.
پ.ن.باید در مورد نمایشگاه و کتابا و ... هم مینوشتم، بمونه برا بعد.
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

بقعه امکان

پس فردا (در واقع فردا) بعد ماهها اولین جمعه ایه که ددلاینی نداره.

کلی برنامه کوتاه مدت دوست داشتنی برا این چهارماه دارم، خیلی کوتاه مدتش میشه کتابها و نمایشگاه و سفر و ...

میشه فردا برنامه بلند مدت دوست داشتنی ای هم ایجاد بشه؟

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

انجمن دانشجویان مرده

حدود نیم ساعت پیش کارتم رو منگنه کرد به باقی مدارک.

عین فیلمهایی بود که درست وقتی انتظارشو نداری تیتراژش میاد بالا. مدارک در دست رو صندلی انتظار جلو باجه اش نشسته بودم و حساب میکردم به هفته بعد میکشه یا نه. اومد کنارم نشست و گفت خب چیه؟ گفتم ایناهاش. گفت ایمیلت رو هم اینجا بنویس، یکم درشتتر که بشه خوند! نوشتم براش. گفت خب حالا کارت دانشجوییتو بده. دادم بهش، گفت به سلامت.

خیلی باورم نشده بود. یکم این پا و اون پا کردم، رفت تو دفترش، کارت رو برداشت و منگنه کرد به فرمها.پرسیدم واقعا تمومه؟ برگشت و دید هنوز منم، گفت: آره برو دیگه!

چند لحظه اول اینقد از تموم شدن کاغذبازیها خوشحال بودم که حالیم نبود چی شده. از اداره آموزش اومدم بیرون و چشمم خورد به تالاری که کلاسای ترم اول توش بود و بعدش یاد جای خالی کیف پول افتادم. هیچوقت چندان دانشگاه دوست نبودم، شاید فقط چند هفته اول، الانم مطمئن نیستم دلتنگی این خراب آباد که توش یه نیمکت خالی برا نشستن پیدا نمیشه گلومو فشار میده یا فکر پنج سال از عمر. دقیقتر بخوام بگم، 1687 روز.

مسئول آخرین امضا قبل امضای نهایی، یه پیرمرد خوش اخلاق از شهر نادوست داشتنی همسایه بود. فرم امضا شده رو که بهم داد گفت میتونی عضو انجمن فارغ التحصیلان هم بشی، مزایاش ایناس که چسبوندیم رو دیوار. بی مکث گفتم ایشالا سر فرصت میام خدمتتون. میدونستم چیو میگه. از لحظه ی اول ورود به اتاق چشمم به گزینه ی اول اون کاغذ بود: "امکان ورود و خروج به دانشگاه"

الان کنار پنجره کتابخونه اش نشستم و بیشتر محوطه ی نه چندان بزرگش رو میبینم.چیکار کنم باهات؟ قبول کنم به عنوان یه آشنای درجه دو بهت سر بزنم؟ مثل یه غریبه دزدکی بیام و ببینمت؟ یا صبر کنم شاید بازم آشنا شدیم با هم؟ توی لعنتی که هیچوقت چندان دوست داشتنی نبودی، این مسخره بازیهای دم آخرت چیه دیگه؟

۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute