به کجا مرا کشانی, که نمیدهی نشانم؟
بجز این دگر ندانم که تو جان این جهانی...
به کجا مرا کشانی, که نمیدهی نشانم؟
بجز این دگر ندانم که تو جان این جهانی...
گربهها وقتی غذا خیلی نزدیکشون باشه با بو کشیدن دنبالش میکنن نه دیدن. یعنی حس بویاییشون اونقدر قویه که در فاصلهی نزدیک کور میشن، و چون بو به خط مستقیم منتشر نمیشه مستقیم به سمت غذا نمیرن. حالا سوال اینه که مستقیم چیه؟! چرا نور مستقیم منتشر میشه؟
نکته همینه که نور هم مستقیم نمیره. بو رو جریان هوا منحرف میکنه و نور رو جاذبه، اما در اندازهی ما جریان هوای جاذبه اونقدر ضعیفه که نور چندان منحرف نمیشه. امیدوارم البته.
تمام جذابیت فلان فواره معروف تو فلان کاخ معروف به پسر باغبونیه که ۲۰۰ سال پیش وقتی بهش خیره بوده فکر میکرده چرا اونا شاهن و ما نه و تهش هم هیچی نشده.
یه سال پیش بود؟ وقتی که سر کار حرف از این میشد که یکی تخصصیتر بره سمت فلان کار و ته دلم میگفتم چی میشه اون یه نفر من باشم، اما جراتشو نداشتم حتی پیش خودم بلندتر فکر کنم؟
دو سال پیش بود؟ وقتی اولین بار نمیدونم از کجا و چجوری، یهو، فهمیدم همچین رشتهای هم هست؛ به دور از دست بودن چنین تغییر بزرگی فک میکردم و آرزوی محال تحققش؟
بهار پارسال-۹۴- بود؟ وقتی که اون ایمیل احمقانه-اوج پیگیریم- رو از سر استیصال زده بودم که حداقل تکلیف تابستون مشخص بشه؟
پاییز پارسال بود؟ وقتی که اون همه تردید سر انتخاب نهایی بود و از هیچ چیز مطمئن نبودم؟
عید امسال بود؟ که جرات نمیکردم به ثمربخش بودن دست و پا زدن هرچند اندکم امیدوار باشم، که مبادا بعدا به این امید احمقانه بخندم؟
خب بعد چی باعث شد که به وضعیت فعلی برسم؟ نه که به موجود بهتری تبدیل شده باشم (که نشدم) ، اینکه چرا رویاهایی که هر کدوم در زمان خودشون محال به نظر میرسیدن تحقق پیدا کردن؟
برا رسیدن بهشون تلاش کردم و سختی کشیدم؟ اونقدر موجود خوبی بودم که بهم عطا شد؟ خوشحال میشدم اگر هر کدوم از این دوتا درست بودن اما متاسفانه در درست نبودنشون تردیدی نیست. شاید تلاش میکنم اما اونقدر خوشبختم(یا بدبخت؟) که حسش نمیکنم و اذیت نمیشم؟(بگذریم از این سوال بزرگ که اصلا تلاش مفیدی وجود داره یا نه)
یا ... نکنه در ازای همه اینها دارم چیزایی رو از دست میدم که متوجهشون نیستم؟
همین الان تموم شد. بالاخره مکان و زمانی درخور برای خوندن ۳۰ صفحهای که دیشب باقی گذاشتم پیدا کردم. از اینا که بگذریم، فکر نمیکردم این همه رو بتونم یک نفس زیر یه هفته بخونم. خوب بود.
اون جاهاییش که مستقیما یه چیزی وسط ذهن رو نشونه میگرفت لای اون همه ماجرا گم شد. میترسم برا همیشه گم بشن، قبل اینکه اثری که باید رو بذارن. بیشتر از همه شخصیت نسبتا اصلی رو میفهمم. حالا اثرش میتونه این باشه که مثل خودش کارم به تیمارستان بکشه، یا اینکه راهی برای رهایی از این جنون پیدا کنم.
وقتی حرف از زمان و مکان درخور میشه چی بهتر از سایهی غروب در تنها گوشهی دلپذیر دانشگاهه؟ آره، بعد از ۶ماه و چند روز برگشتم اینجا. تاریخ دقیقش رو باید از جداییهای بسیار و عکسهای اون روز در بیارم. ولی خب، در هر صورت خوبه. قشنگه، و خوشحال کننده.
پ.ن. استتوس: تنها گوشهی دلپذیر دانشگاه.
۶ماه پیش، اینجایی که الان نشستم هدف و آرزو بود برام. راجع به اینکه هنوز هدفی دارم یا نه باید مفصل فکر کنم اما عجالتا خوندن یادداشتهای اون زمان برا اینکه یکم بیشتر قدر بدونم و خوشحال باشم ضروری به نظر میرسه.
پ.ن.استتوس: جلوی این فوارهی جوان که نقطهی جدید خوبی به نظر میرسه. فقط دارم به زوایای آفتاب فکر میکنم و اینکه چه ساعتایی قابل استفاده است.
پ.ن.چیزی که احتمالا مشهوده اینه که چن وقته سعی میکنم عمق رو کم کنم تا بیشتر بنویسم(حالا نه اینکه قبلا ژرفای خاصی داشته) تعارف که نداریم.