کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

رنگ قسری

از دور صدای اذون میاد و از یکی از حیاطهای همسایه، جیک جیک مداوم یه جوجه.

حدود یه ماه پیش، مادرش برای یه لحظه، برای اولین و آخرین بار لمسش کرده و زیر پرش گرفته. بعد چند روز، سه هفته تو گرمای یکنواختی که خیلی استانداردتر از گرمای پر مادرش بوده اما حتی از سوز لحظه هایی که مادر برا خوردن آب و دونه پا میشده سردتر بوده منتظر نشسته. خیلی که خوش شانس بوده باشه بعد بیرون اومدن از تخم تو یه سطل پر از رنگ فرو نکردنش و الان رنگ نخودی چندین نسل تیره روزی رو روی پراش داره. شاید اینجوری یکم بیشتر عمر کنه.

باید مادری کردن اون موجود دوپا برای جوجه هاشو دیده باشی تا بفهمی این صدا چقدر غم انگیزه.

۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

حدیث نفس

-"اگر کسی حتی در چنین اموری هم اظهار شک نماید یا بیماری است که باید معالجه شود یا به دروغ و برای اغراض سوء چنین اظهاری میکند..."

+اما من صادقانه چنین احساسی دارم.

-خب پس شما بیماری.

+چرا؟

-چون آدم سالم اینقد شک نمیکنه.

+اما من هم سالمم.

-اتفاقا همه‌ی بیمارای روانی هم چنین تصوری دارن.

+پس میتونه شامل شما هم بشه.

- :|


پ.ن.۱.فیدبک مثبت از زاویه‌ای دیگر.

پ.ن.۲. سعادت یعنی ذهنت اینقد پر از چیزهای خراب نباشه، ساز خاموش گوش کنی اشک بریزی.

پ.ن.۳.استتوس: از نوادر روزگار: در کتابخونه، در حال خوندن منقول خط اول.

۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آرزوی آرزو

شاخکهام زیادی فعال شدن. دیگه حتی سردی لبه پنجره و تاریکی پشت بوم همسایه هم میبرتم به گذشته های دور، نمیدونم کی و کجا، یهو انگار یه جایی تو سینه ام خالی میشه، نمیدونم تاثیر کدوم خاطره تو ناخودآگاهم باعثشه.

خیلی چیزا گسسته شدند. تا الان با خوش بینی احمقاته ای ترمیمها رو به آینده موکول میکردم، الان این ترس به دلم افتاده که همه چیز ترمیم شدنی نیست. اینجا قلمروی عقل نیست که از نو ساختنی باشه.

وقتی یاد گذشته میفتم و به این فکر میکنم که چه فرصتهایی برای برطرف کردن تضادها از دست رفته، میپرسم حاضرم دوباره برگردم تا اینبار از دستشون ندم؟ بعدش به این فکر میکنم که یعنی اینبار مسیر دیگه ای رو انتخاب میکنم؟ جواب منفیه. پس سوال اول این رو هم تو خودش داره: حاضرم این مسیر رو یه بار دیگه طی کنم؟

-فکر نمیکنم.

+پس خفه شو و به کارت برس.

----------------------------

جمله دوم بیت پایینو همیشه به صورت یه کنایه شیطنت آمیز و سر به هوا میدیدم. الان درماندگی توشو میبینم و بیشتر دوسش دارم.

ای خردم شکار تو؛ تیر زدن شعار تو؛             شست دلم به دست کن، جان مرا نشانه کن.


پ.ن. درود بر صدای دلنشین شب، لعنت به دزدگیر شبانگاهی.

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

دیوار و باره

شب و گرما و پشه ها و قل قل لوله ها، روز و صدای پتک و بی حوصلگی جمعه ها و تباهی دوباره.

هفته متعادلی بود و ازش امید آخر هفته ی خوبی میرفت، اما با یه تلاش ناکام برا خاطره سازی زورکی نابود شد. شاید اگه سعی نمیکردم صبح دیروز رو از عادی بودن بالاتر ببرم این دو روز اینقدر از عادی بودن پایینتر نمیرفتن.

دوست دارم راجع به یه سری چیزا حرف بزنم ولی نمیتونم بریزمشون تو جمله ها، نمیتونم بنویسم. از بی رویایی و جای خالی یه آرزوی درست و حسابی تا داستان عقل گرایی و تجربه گرایی و طمانینه کودکی و عتاب ترجیح مقصد بر مسیر، یا داستان تپه ها.

پ.ن.کلمه ها منتظر این فریاد زدن بودند؟ الان دیگه وقت جاری شدن نیست!
پ.ن.2.استتوس: در بستر خواب، تمرین مستمر عدم.
۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

جهل بسیط

ببخشید که بعضی وقتها شک میکنم که هستی یا نه، فقط از این مطمئنم که اونی هم که من تصور میکنم نیستی.


پ.ن. زمان بچگی، ناودون نزدیک اتاق خوابم سوراخ بود و شبهای بارونی که اونوقتها خیلی بیشتر بودن، وسط ارکستر قطره ها با صدای یه تکنوازی فوق العاده میخوابیدم. امشب هم بارونیه ولی چند ساله که خبری از اون تکنوازی نیست. 

بیخود نیست که استعمار و تعمیر هم ریشه ان.

۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

خلوت سرا

مدت نسبتا زیادی میشه که تنها زندگی کردن رو تجربه کردم، کم هم نبوده تعداد شب و روزهایی که بدون دیدن حتی یه نفر سپری شد، اما امشب فهمیدم که اونا چقدر عادی بودن، و امشب و چند شب پیش رو چقدر غریب.

این دو سه شب قراره در تنها جایی تنها باشم که از تنهایی برام دوست داشتنی تر بوده، و هیچوقت توش تنها نبودم.1 همین تفاوت باعث میشه که اون تنهاییها در برابرش یکم سرسری و بچگانه به نظر بیان. تنها همنشینانم چند تن از خویشاوندان دور و نزدیک دایناسورها خواهند بود.

پ.ن.1.خیلی عجیبه که تا حالا پیش نیومده بود.

پ.ن.2.توبه شکن.

پ.ن.3.استتوس: دلپذیرترین گوشه ی دلپذیرترین مکان دنیا، محل ارسال اولین پست + صدای غروب و صدای اذون.

۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

اختلال خواب

میدونم در حال حاضر، این موضوع هیچ ربطی به من نداره :دی فقط به خاطر یه خوابی که داره فراموش میشه باید بنویسمش.

نمیدونم به چه دلیلی اما همیشه بچه ی پسر دوست داشتم. از هر جهتی که نگاه میکردم غیرمنطقی به نظر میومد که آدم دوست داشته باشه بچه اش دختر باشه. نمیدونم دقیقا چه معیارهایی تو ذهنم داشتم اما میدونم حتی یکیشون هم رای مثبت به بچه دختر نمیدادن. تا چند شب پیش که یه خواب نسبتا معمولی دیدم.

به خاطر تعللی که تو نوشتن کردم خیلی جزییات خواب یادم نمیاد، فقط یادمه خانواده ای(یه پدر و یک یا دو کودک؟شاید) بودن که درگیر یه ماجراهایی میشدن و تو تنها صحنه ای که یادم مونده من پشت یه پنجره از اتاقی که به نظر عمومی میومد شاهد قسمتی از درگیریهاشون بودم. تنها وظیفه ی من در این قصه آروم کردن دختربچه ی خانواده از ترسی بود که در اثر دیدن ماوقع پشت پنجره دچارش شده بود. بعد از اون حتی یادم نیست که وظیفه ام رو درست انجام دادم یا نه.

با این خواب مثل هر خواب دیگه ای برخورد شد، تا اینکه روز بعد به دلیل نامعلومی دوباره به فکر این موضوع افتادم، و با تعجب متوجه شدم که به هیچ وجه خبری از قضاوت قبلی نیست(تا جایی که نمیتونم علتشو به خاطر بیارم)، و به نظرم میاد یه دختربچه ی کم حرف مبتلا به اختلال خواب با یه عروسک غیرانسان تو بغلش از هر نوع بچه ی دیگه دوست داشتنی تره.

ادامه مطلب...
۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فیدبک مثبت

به درجه خطرناکی از شک گرایی رسیدم.

فرضیه ای که در این درجه مطرح میشه اینه که این احتمال که نظرات و عقاید شخصی ناشی از بیماری روانی و عدم آگاهی از بیماری روانی هم به علت همون بیماری روانی باشه هم وجود داره. اما وقتی از ناحیه قطعیت گرای ذهن به قضیه نگاه میشه به نظر میاد که این فرضیه بیشتر ناشی از افراط در شک گراییه، و نتیجه بعدی که گرفته میشه اینه که این حجم از شک گرایی ممکنه به بیماری روانی منجر بشه و ... لعنتی،  مثل اینکه بخش شک گرای ذهن حق داشت.

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

جدایی های بسیار

خب، برگشتم. "اینجا، در پایان همه ماجراها."

امروز، آخرین روز دانشگاه بود، چندبار دیگه مجبورم برای کارهای اداری بیام، ولی اونارو نمیشه به رسمیت شناخت. و این احتمالا یعنی خداحافظی با "اینجا".

صبح احساس میکردم که با شکستن طلسم دانشگاه اینجا هم عادی شده، مثل همه ی فرشته های نجاتی که تو داستانها با از بین رفتن مشکلات میرن، چون وظیفشونو انجام دادن. فکر میکردم "اینجا" هم وظیفه اش رو انجام داده.

ولی اشتباه میکردم، خوشبختانه. اینجا همچنان جادوشو داره.

چند سال از کنار اینجا رد میشدم، و میگفتم چقدر خوبه که آدم اینجا رو داشته باشه. ولی نمیدونم که چی مانع اومدنم به اینجا میشد،شاید همون چیزایی که وقتایی هم که میدونستم باید بنویسم مانع بوجود اومدن اینجا میشدن. یادم نیست اولین بار کی و چجوری اومدم اینجا،شاید حدود یه سال پیش بود، اما فعلا قراره اینبار آخرین بار باشه.

تو 6ماه آینده، تقریبا هرروز از چند صد متری اینجا رد میشم، اما قرار نیست ببینمش، یا در واقع قراره نبینمش. ممکنه بعد 6ماه دیدار میسر بشه و ممکنه نشه. امیدوارم این دوری به بهتر شدن سرانجام ماه ششم کمک کنه.


پ.ن.استتوس: اینجا، تنها گوشه دلپذیر دانشگاه.

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

تمت

تموم شد،ولی خوشحال نیستم ، فقط .. خالیم.


حق نداشت بعد این همه مسخره بازی جوری تموم شه که نتونم از تموم شدنش خوشحال شم. رو این خوشحالی و انگیزه اش حساب کرده بودم.

ای کاش هوا امروز ابری نبود.

عصر برمیگردم، هم "اینجا" و هم "اینجا"

پ.ن.استتوس:تنها گوشه دلپذیر دانشگاه، زیر بارون.

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute