کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

هیچستان نه تو

سرشار از تناقض بودم امروز.

وسط لابی یه شرکت، جایی که از هر طرف صحبت سهام و فاکتور و هدیه نوروزی مدیرعامل د.ک و ن.ب و ... بود نشسته بودم و جدال دو نفر بر سر سنگم رو میخوندم، یکی میگفت سراپا مولکولیم و اراده توهمه، یکی میگفت فلان چیز و فلان چیز رو نمیشه با ماده توجیه کرد و قس علی هذا.

سرمو که از نوشته بلند میکردم و اطرافیان رو میدیدم خنده ام میگرفت و از خودم میپرسیدم اینجا چیکار میکنم؟! به حدی با محیط تناقض داشتم که میشد سراغ دفتر مدیریت رو بگیرم و فریاد بزنم:

 "هان کجاست، پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟

..با قلاع سهمگین سخت و ستوارش..با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش سرد و بیگانه...

...ما برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم!"

 اما من برای فتح اونجا نبودم.

تسلیم هم نشده ام. نمیدونم اسمش چیه. شاید پذیرفتم که اون هم باید باشه، فقط مباد روزی که آزادگی نیاکانم رو از یاد ببرم و اصل قرارش بدم.

بالاخره رفتیم تو و صحبت شروع شد. پرسید برنامت چیه، گفتم برا ارشد میخونم. گفت همین رشته؟ گفتم نه،فلان. گفت یکی از هم دوره های ما هم در همین حاله، گویا ویروسش میگیره. خواستم فخر بفروشم و بگم عطار الکی نگفته که این علم لزج چون ره زند، بیشتر بر مردم آگه زند. نفروختم البته.

پ.ن.1.چقدر آخر شاهنامه ی اخوان خوبه :(

پ.ن.2.متاسفانه اونی که از اراده دفاع میکرد اصلا کارشو خوب انجام نداد. بهترین جواب برا کسی که اراده رو قبول نداره اینه که حرفشو بپذیری و بعدش بخوابونی تو گوشش.

پ.ن.3.تو مسیر رو یه دکه ویژه نامه عید دانستنیها رو دیدم و نتونستم ازش بگذرم. از خجالت این دوری 9ماهه هنوز بازش نکردم، هرچند چون آدمای پشتش زیاد معلومن از اون اشیایی نیست که بشه زیاد باهاش ارتباط عاطفی برقرار کرد.

۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Totem

بند دوم آلومینیوم ثانی.

شنبه 17 بهمن، حوالی 4 بعد از ظهر، سرنوشت یه سنگ به من تفویض شد. یکم مسخره به نظر میاد، کوچکترین رنگ و رگه ی اون سنگ سالها و سالها قبل از به وجود اومدن اولین اجداد من شکل گرفته.

میتونستم مثل همسایه های قبلیش که اونقدر خوش شانس یا بدشانس بودن که تو مشت من قرار گرفتن، غرقش کنم؛ تا برای سالها آبها رو تماشا کنه و شاید وقتی یه چیز هیجان انگیزی ببینه، یا بذارم کنار همسایه هایی بمونه که مدت زیادی از آشنایی شون نمیگذشت. داستان پیدایش اونها رو بشنوه و آدمها رو تماشا کنه.

هیچکدوم ازین دوتا سرنوشت نکته ی عجیبی نداشتن. نکته ی عجیب این بود که انتخاب اینکه کدوم سرنوشت محقق بشه با من بود و از اون عجیبتر اینکه خودم هم نمیدونستم انتخابم کدوم خواهد بود. چندبار دستمو بلند کردم که پرتش کنم و باز دستمو انداختم. 

شاید الان حسش نکنم، ولی خیلی عجیب و ترسناک بود که واقعا نمیدونستم چند دقیقه دیگه اون سنگ کجاست، قعر دریا یا بین سنگهایی که نمیشد از هم تشخیصشون داد. اصلا از کجا مطمئن بودم که انتخاب با منه؟ هرکاری که میکردم نمیتونستم بعدش مطمئن باشم که از اول قرار نبوده اونکارو بکنم.

فکر کردن به اینکه در هر دو صورت، نمیتونم بعدا چیزی رو که این لحظات رو ایجاد کرد دوباره پیدا کنم، باعث شد راه سوم رو ببینم و انتخاب کنم. راهی که هم بهم ثابت کرد انتخاب با خودم بود و هم کاری کرد که اون سنگ همیشه کنارم باشه، تا بدونم این خواب منه، نه هیچکس دیگه.

همه ی این چیزا الان خیلی مضحک به نظر میاد، ولی اگه فقط یه چیز از اون روز یادم مونده باشه اینه که خیلی جدی بود، خیلی.

پ.ن.استتوس:یه صبح نسبتا بهاری، جایی که یه ظهر خیلی گرم تابستون-25 تیر- راز فال ورق رو تموم کردم، یه شب خیلی سرد زمستون-30 آذر- راهنمای کهکشان خوندم و یه عصر پاییزی نشستم و فکر کردم. یادم نیست به چی و برای چی.

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Margaret Gesner

کتابدارها کلا موجودات جالبین.

تو مدرسه یه کتابداری داشتیم به اسم آقای ت. یه آدم به شدت ساکت و خاص. تو اون حال و هوای دانش آموزی خیلی راحت از کنارش رد میشدیم، از عصبانیتهای گاه و بیگاهش میگفتیم یا افسانه ی تعداد کتابهایی که خونده بود رو میشنیدیم. الان فک میکنم چقد تو فضای مدرسه غریب بود. اون کتابخونه در مقایسه با کتابخونه ی دبستان اینقدر بزرگ بود، اینقدر وقتای بیکاریمو لای قفسه هاش گذروندم و از تن تن تا افسانه های ملل رو لابلای قفسه هاش خوندم که هنوزم اولین جایی که با شنیدن کتابخونه میاد تو ذهنم همونجاست. فکر میکنم کتابدار طبیعی هم باید مثل آقای ت باشه، ساکت، در حال کتاب خوندن و حساس به حوزه استحفاظیش.

گردش فلک گذرم رو بعد از 4سال و نیم به کتابخونه ی دانشگاه کشوند. عادت استفاده از کتاب نو مهمترین عامل این دوری چهارساله بود. اسم کتابدار طبقه اول رو نمیدونم. تو همین دو ماه سه بار دیدمش. یه مرد نسبتا مسن با لهجه(شمالی؟) و فوق العاده بداخلاق و دوست داشتنی، کارهایی رو با بداخلاقی انجام میده که هیچ نیازی به اخلاق ندارند! با این حال رفتارش آزاردهنده نیست، شاید چون همیشه کارم رو راه انداخته.

فک کنم تو هری پاتر هم کتابدارشون بداخلاق بود، ایضا دانشگاه هیولاها.

پ.ن.استتوس:یه غروب قشنگ در دومین نقطه ی دلپذیر دانشگاه. خبر نداشتم که بهار کاملا رسیده. ارغوان و شکوفه و این بوته های گل قرمز که اسمشونو نمیدونم. ولی همچان کلاغا هم به شدت قارقار میکنن و متاسفانه پشه ها.

۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فریاد شهر

اواخر اسفند 88 اولین رویارویی من با تهران.

خیلی بیشتر از حد تصورم بد بود. گرمای عجیبی که اصلا با تقویم همخونی نداشت، ناراحتی خونه ای که اون دوروز توش بودیم و ... . تو همون دو شب یه حس سنگین و قوی و ترسناک رو تو شبهای تهران تجربه کردم. یه بی قراری وحشت آور. اینکه تهران خیلی بزرگه رو تو روزاش که همه جا کلی آدم دور و برتن متوجه نمیشی. وقتی شب میشه و به ظاهر همه جا خلوت میشه،وقتی دیگه کلی آدم دور و برت حرف نمیزنن و نمیرن و نمیان، نفس یه موجود غول پیکر رو از همه جهت احساس میکنی که بی نهایت صدا توش جریان داره، و اگه بتونی درکش کنی از ته دل میترسی.

امشب بعد مدتها دوباره احساسش کردم.

۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

یک راقِ مِن

خیلی جذابه که یه داستانی تو خودش نوستالژی داشته باشه ، اما ایجادش سخت به نظر میاد.

 []1

وقتی تو کتاب هفتم هری پاتر، بعد از 6 سال و 10 جلد کتاب، هری اتاق زیر پله رو به هدویگ نشون میده و میگه من اینجا زندگی میکردم، نوستالژی ایجاد میشه. وقتی تو کتاب نهم(؟) دارن شان، دارن بعد از 8کتاب و گذشت سالها به شهر زادگاهش برمیگرده و خونه اش رو میبینه نوستالژی ایجاد میشه2. اما تو کتاب دزد در یک جلد همین اتفاق میفته (هرچند الان حسش نمیکنم) و این کار سختیه.

 فکر کردن به اینکه مرگ چجوری آدما رو میبره منو یاد کتاب دزد انداخت. دیروز امبرتو اکو و هارپر لی رو با هم برد که مسیر رو دوبار نیاد. ایکاش وقتی میمردن که کتاباشون رو خونده بودم.


پ.ن.1.کروشه ی بالا جای خالی متنیه که به قاعده ی چند پاراگراف در مورد نوستالژی و دلتنگی و خاطره و ... نوشتم و دیدم چیز مزخرفیه و پاکش کردم. در واقع تعریف کردن اینا مثل ترجمه کردن غزله، همونقدر بیهوده، همونقدر غیرانسانی.

پ.ن.2. یه چیزای مبهمی هستن که خیلی قدرتمندن و اگه بهشون بگی نوستالژی به هیچ چیز دیگه ای نباید بگی. قدرتشون در اینه که نمیدونی تورو به یاد چی میندازن که این شکلیت میکنن. مثل یه جور خاصی از زمین خیس، بعضی از ساختمونهای نیمه کاره و ...

پ.ن.3.وقتی تو مود نوشتن نباشی و بنویسی، نتیجه میشه همین چیزی که شاهد و ناظرش هستیم.

پ.ن.4. استتوس: در خانه.

۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

تقاضانامه

از آن دستگیر بنده نواز، خالصانه و خاضعانه درخواست میکنم، این بنده ی ضعیف خود را ...
          ...وارهاند.                 

خداوندا!
۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آلومینیوم ثانی

1-از بالای سرم یه صدایی اومد کاملا شبیه در بالکن رو به حیاط پشتی. همونقدر تیز و کشدار. صدای اذان مسجد و گرمی آفتاب و نشستن وسط خاک و گیاه باعث شد بدون یه لحظه تردید بالا رو نگاه کنم و ببینم کی اومده رو بالکن. ولی طبیعتا چیزی جز آسمون دود گرفته و ساختمون دانشکده ندیدم. مسلمان نشنود کافر نبیند چنین ضد حالی. قشنگ معلومه چقدر زور شرایط محیطی به حافظه میچربه.

2-شنبه هفته پیش، یعنی 17 بهمن، حوالی ساعت 4. توضیحش بمونه برا یه پست دیگه.

----------

ادامه مطلب...
۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مطایبه ی دهر

انگیزه ی این شکلی رو خیلی وقته که تجربه نکردم، و برا همین نمیخوام راحت از دستش بدم.

در عنفوان جوانی و روزگار دلخوشی، یه خازن منفجرشده رو تو جامدادی ام گذاشته بودم؛ شاید به نشانه ی افتخار به آنچه که خواهم شد. چند دقیقه پیش در حین فرار از آنچه که داشتم میشدم جامدادی ام رو تکون دادم تا پاک کن ازش بیاد بیرون که یهو یه استوانه ی کوچیک ازش افتاد بیرون. عملکرد ناخودآگاهم اونقدر ناشیانه بود که خودم هم متوجه ترسم شدم. با یه ثانیه تاخیر بهش نگاه کردم که ببینم سرنوشت واقعا تا این حد اهل کنایه زدن هست یا نه.

نبود. درپوش انتهای خودکار بود.


۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مست بی‌سر سرخوش

امروز اون آخر هفته‌ی بعدیه که تو پست دفچ گفته بودم.روزهای نسبتا خوبیه.
طبق قاعده‌ی همیشگی روزهای خوب نوشتنم نمیاد. اما خاطره‎های این جند روز رو حیفم میاد ننویسم.
1-عصر سه‌شنبه بعد حدود 10 روز رفتم MK. خیلی ناچیز احتمال میدادم که بلایی سرم بیارن ولی اولش همه چی عادی بود. بعد جلسه یهو بچه‌ها راجع به فارغ‌التحصیلی ازم پرسیدن. داشتم موتورو گرم میکردم واسه ناله کردن که دیدم بهّ! بندگان خدا برام جشن فارغ‌التحصیلی گرفتن. تنها چیزی که میشد گفت این بود که حالا ای موقع؟ اونم برای منی که تا قبل شروع جشن برنامه‌ام این بود که زودتر اونجا رو بپیچونم و شاید احتمالا شب پیش رو رو نخوابم، بلکه اون گزارش لعنتی تکمیل بشه و تحویلش بدم. در هر صورت مراسم اجرا شد و اون شب با دو ساعت تاخیر از برنامه رسیدم خونه، ولی احساس خیلی خوبی رو تجربه کردم که خیلی وقت بود خبری ازش نبود.(من این شکلی از یه اجتماع انسانی بیش از یک نفر صحبت کنم یعنی خوشم اومده واقعا)
2-نظر به اینکه سه‌شنیه شب پیشرفت چندانی در گزارش حاصل نشد، ناچار از 5 صبح چهارشنبه ادامه‌اش دادم. چگالی فعالیتم در اون 5ساعت در 4سال اخیر بی سابقه بوده. خدا رو شکر بالاخره به موقع تموم شد.
3-قرار بود آخر هفته بریم خونه، ولی دلم خیلی راضی نبود و میخواستم بپیچونم. از یه طرف برف سنگین مقصد و از یه طرف کاری که برای شنبه تو دانشگاه پیش اومد نذاشت آزادانه در جهت منافع دلم حرکت کنم و متاسفانه توفیق به صورت اجباری نصیب شد.
4- در نهایت انگیزه‌ی اصلی پیچوندن سفر، دیروز عصر عملی شد و چندتا دستاورد خوب داشت. چنتا مارکر برای شروع درس، یه کتاب خیلی دوست‌داشتنی که خیلی اتفاقی پیدا شد(اینجا-دیروز فهمیدم خریدن کتاب یهویی چقدر لذتبخش تره) و فهمیدن اینکه ون هم وسیله‌ی جالبی برای جابجاییهای نسبتا بلنده، مخصوصا که مشکل برخورد نزدیک هم نداره.
5-این روزها نان، آب، آواز همایون و علی قمصری گوش میکنم، چقدر خوبه! تقریبا همه قطعه‌هاش حداقل یه نقطه‌ی بدیع دارن. این چندتا داره:

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

madness

این خماری از 4 سال پیش شروع شد. کم کم ... کم کم... - میشه قبل از نوشتن ادامه‌اش یکم بخوابم؟ - نه - هر از گاهی یه سیلی بهم میزد و وقتی میگفتم فقط یکم دیگه بخوابم و بعدش دیگه از خماری در میام ، حرفمو باور میکرد، یا شاید دلش نمیومد، ولی هرچی که گذشت بدتر شدم. وضع خرابتر شد. تحمل لحظه های بیداری اونقد سخت شد که سعی میکردم خودمو با هرچیزی - میشه قبل از نوشتن ادامه‌اش یکم بخوابم؟ - نه! -  با هرچیزی خمار کنم که حالیم نشه. بدتر شد و بدتر شد. خرابتر و خرابتر... تا شدم اینی که الان هستم.. یه خمار بی‌عار که رنج توجیه عواقب خماری براش از رنج بیدار موندن آستونتر شده... و این یعنی آخرش.

از آخرین سیلی اش چند هفته میگذشت و میدونستم نه دیگه حرفمو باور میکنه و نه دلش میاد منو تو این حال ببینه. چقدر سعی کردم باهاش روبرو نشم ، که حدس میزدم این دفعه با دفعه های قبل فرق داره. تا اینکه رسید به امشب، رسید به سیلی های نیم ساعت پیش که بعد ماهها خماری رو از سرم پروند.

- دو بند شر و ور نوشتی،پاکش کن - نمیکنم - خودت که میدونی اینا هم جز هموناست؟ - میدونم

حالا قراره تصمیم بگیرم!  اصلا صلاحیت تصمیم گیری دارم؟ تمام چیزی که تو این 4 سال با شدت داشتم اثبات میکردم این بود که صلاحیتشو ندارم ، صلاحیت به جهنم... شجاعتشو داری؟ تو که استاد دروغ گفتن به خودتی ، چجوری میخوای حرفاتو باور کنی؟ هیچیت واقعی نیست! هیچیت!

- میشه قبل از نوشتن ادامه‌اش یکم بخوابم؟ - نه لعنتی

صدای ماشینا - صدای آب - بارون - آسمون ابری - صدای پرنده - زاغ - اسماگ - شرلوک - ناهار امروز - گردو - فندق - طارم - دریاجه سد - منجیل - پل قطار - قطار - دانشگاه گیلان - سپهر - مصلی - سرویس مدرسه - جاده مدرسه - صدای گلدونهای جاده مدرسه

پ.ن.خواستم همه متن رو پاک کنم و تهش بنویسم که دیدی بالاخره پاک کردم، وجود و عدم هم مثل اینه.

-------

پ.ن.ویندوز میگه این متن رو 8:45 شنبه، 23 آبان تو یه فایل ورد با همین عنوان نوشتم. خودم فکر میکردم تو آذر باشه. عجب شبی بود. عجیب نیست که خودم حال دو ماه پیش خودم رو نمیتونم درک کنم؟

اون کلمه‌های آخرش هم یه جریان فکری بود که اون لحظه از ذهنم گذشت. مثل اینکه موقع ناهار شرلوک میدیدم.

۳۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute